آزمون زبان جمعه اس و این در شرایطیه که من هیچی نخوندم. هیچی. مطلقا! مادربزرگ با رفتنش خونه رو تقریبا در سکوت مطلق فرو برده و من موندم شهرمون تا حال و هوای بابا و مامان یهو با رفتن مامانبزرگ خراب خراب خراب نشه. ولی خودم شدم قوز بالا قوز! یعنی به معنای واقعی کلمه دلم میخواد جیغ بزنم. حالم خرابه و آنفولانزای وحشتناکی داره من رو میبلعه... نمیدونم صبح چطوری شب میشه و... خونه دائم از افراد غریبهای که هیییییچ وقت ندیدمشون پر و خالی میشه. یعنی واقعیت اینه که تا وقتی مامانبزرگ زنده بود، ما بودیم و مامانبزرگ. خیلی روزا میدیدم دلتنگیشو حتی از ندیدن عمهها و عموها! حالا خونه پر میشه از افرادی که کاش تا وقتی مامانبزرگ بود، میومدن! جالبتر و در عینحال غمانگیز تر، این بود که همه مدعی این هستن که همممهکار واسه مامانبزرگ کردن و مامانبزرگ رو اونا تا این سن رسوندن و خیلی مامانبزرگ زمان حیاتش خونه نبود! بلکه خونه اینا در رفت و آمد بوده! نمیدونم والا این تحریف واقعیتشون رو خودشون هم باور کردند یا نه! ولی من یادمه همه عیددیدنیا من بودم و مامانبزرگ. شبایی که هیچ کس نمیاومد و حتی مامان بابا هم مهمونیای جایی دعوت بودند، من بودم و مامانبزرگ. به حدی که یه روزایی _خدا ازم بگذره_ میگفتم من واحد نگهداری از سالمندانم! خب خستگی داشت. اذیت داشت هم برا من هم اون. ولی حالا... نه که بخوان کاپ قهرمانی رو از دستم بدزدن و خودشون رو قهرمان نشون بدن و من ناراحت باشم؛ فقط میگم کاش واقعا همینطوری بود... کاش! کاش اینقدر تنها نبود... کاش راست بود حرفاشون. نه حتی محبتاشون از سر وظیفه و از سر باز کردن اون بنده خدا...
امروز با بابا رفتم و درمانگاه و فهمیدم همسر هنوز بیمه درمانی منو درست نکرده:) هع! اینم از این!
فیالحال، غصه میخورم، گریه میکنم، دارو میخورم، امروز ۵ تا آمپول خوردم و استرس داره میکشتم!