یک اربعین در ده کاشی_حامد عسکری

یک اربعین در ده کاشی؛

 

 

پسرک با دست گچ گرفته گوشه موکب نشسته بود و زل زده بود به پیرمرد که با یک دست قنوت گرفته بود و آستین دیگرش آویزان بود. نمازش تمام شد، از پسرک پرسید چی شده دستتون؟ پسرک جواب داد : فوتبال بازی می کردم توپ خورده. دست شما چی شده!؟ پیرمرد لبخند زد و گفت : مال منم توپ خورده. البته ترکشش. کربلای5 بود.

 

 

پسر پرسید: چقدر شد؟ پیرمرد اضافه های نخ را می چید و گفت : پنج تا کوک می خواست کوله ات. پنج تا عمود به یادم پیاده روی کن پسرم. همدیگر را بغل کردند پیرمرد زمزمه می کرد: کربلا ببینیم همو.

 

 

لباس پوشیده بود و آمد کفش ها را بپوشد که دید توی کفشش چیزی است، کیسه پلاستیکی را از توی کفش در آورد و بازش کرد، چند گوشواره چوبی و پلاستیکی و استیل بود و یک جفت هم طلا. کاغذی هم بود به خطی دخترانه : «من دیشب شنیدم با مامان می گفتین برای اربعین پولتون کمه... اینا رو بفروشین بعد امام‌حسین(ع) پول داد باز برام بخر»

 

 

تماس را رویش نمی شد جواب بدهد، دومین ماهی بود که اجاره خانه را نداده بود، از پیرمرد خجالت می کشید، تماس تمام شد و بعدش پیام آمد: «سلام پسرم. زنگ زدم بگم اجاره این ماه رو نمی خواد بدی، هرسال تنها می رفتی امسال به جاش دست زن و بچه ات رو بگیر ببر کربلا. به دخترت بگو برای من دعاکنه پس فردای اربعین جراحی دارم.»

 

 

پشت تلفن گفت: خانم حسینی، براتون یک متن توی کارتابل گذاشتم پرینت کنید هم توی تابلو اعلانات طبقات و هم آسانسور نصب کنید، همین امروز انجام بشه لطفا. «به اطلاع کلیه همکاران محترم شرکت می رساند جهت حضور در مراسم پیاده روی اربعین نیاز به تقاضای مرخصی و هماهنگی نیست، ما را از دعای خویش فراموش نکنید.»

 

 

وسط میدان خراسان زد بغل، کفش هایش را در آورد و رو کرد به مشهد ، اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت: می بینی مشتی؟ همه رفیقام دارن میرن. میگن امضای اربعین دست شماست. موتور رو هم گذاشتم برا فروش نمی خرن. وسط حرف هایش بود که از هیئت زنگ زدند و گفتند موکبشان برق کار می خواهد. سریع پاسش را بفرستد. اشک هایش را پاک کرد و گفت : به خدا سلطانی فقط به شما می رسه.

 

 

در واحد روبه رویی را زد، خانم همسایه آمد. کالسکه را که دید با تعجب نگاه کرد و گفت:  سلام بفرمایید؟ حال و احوال کردند و بعد زن با چشم های سرخ گفت: امیرحسین ما قسمت نبود توی دنیا بمونه و هشت ماه بیشتر مهمون ما نبود. کالسکه اش هست. گفتم دارین میرید اربعین اینو ببرید زینب خانم کوچولوی شما اذیت نشه. برای آرامش دل ما هم دعا کنید. 

 

 

آفتاب کلافه اش کرده بود، مغزش داشت می جوشید، دل شوره اربعین داشت خفه اش می کرد، موتوری کنار وانتش توقف کرد، حال و احوال کردند و گفت:  همه بار هندونه ات چند؟ مرد کلافه گفت: اذیتم نکن. گفت: جدی می گم برای موکب می خوام. هندونه کم آوردیم. جمعیت ماشاءا... زیاده.  توافق کردند و پول هندوانه ها را کارت کشید. پول اربعینش جور شده بود. می خندید و اشک می ریخت.

 

 

دکتر نگاهی به انگشت قطع شده اش انداخت و گفت: این دست درست بشو نیست. من نامه میدم برو شکایت کن از صاحب کارت دیه بگیری. جوان زد زیر گریه. دکتر گفت: درد داری؟ جوان گفت: نه من کارگر صحن حرم حضرت عباسم(ع). صاحب کارم ایشونه. برم شکایت کنم؟

 

 

 

جلو موکب غلغله بود ، می دانستم غیر از چای و آب و شربت چیزی نمی دهند، دوربین ها هم بالا بودند و مشغول فیلم و عکس گرفتن بودند. صحنه غریبی بود؛ حرمله داشت شربت می داد. حرمله  مختارنامه.

 

 

https://t.me/hamedaskary

شپش‌کش شش پا!!!

دوست دارم برم وزارت بهداشتی درمانگاهی بیمارستانی جایی اینو بنویسن رو بنر ... برسونن به ملت! که:

 

یکی از آفات روسری نپوشیدن، فراگیری شپشه!!! 

شپش؟؟؟ 

بله!!!

اگرم میخواید ناراحت بشید بشید ولی انتقال شپش نه به تعداد استحمام شما در روز و هفته مربوطه نه به رنگ لاک و رژتون و تی‌شرت مارکتون... نه به خونه بالای شهرتون!!!!(البته که به حیواناتی که بغل میگیرید خیلی بی ربط نیست) پس:

روسری بپوشید که جوجوهای تو موهاتون نریزه رو سر بچه های مردم!!! و البته جوجو به موهاتون منتقل نشه...

 

ممنون!!!

اه!!!

گوش کن اینم میگذره

صدایی تو گوشم با همون آهنگ و لحن میخونه:

گوش کن اینم میگذره

خاطره‌شو باد می‌بره...

 

 

...

یه روز اگر زنده بودم و این روزا گذشت و اینجا پایدار بود، میام میگم این روزامو شبیه یه مه یادم میاد... مثل یه اوهام... مثل رویایی که تو چرت چند ثانیه‌ای دیدم و با صدای دعوای سر ظهری گربه‌ها پاره میشه...

 

۲. نمیفهم! نفهم:)

۲. نمیفهم! نفهم:)

 

جایی که نشسته بودم سرد بود. درست وسط جمعیت. درست جلوی باد کولری که انگار تماما روی جایی که من نشسته بودم تنظیم‌ شده بود. لرز توی وجودم را یادم هست. یادم هم نمی‌رود هیچ وقت به گمانم. ترسیده. خوشحال. گریان. مطمئن و کلی صفت بی‌ربط و باربطی که در یک لحظه احساسشان میکردم...

دخترک و پسرک هم سردشان بود. بازوهایشان را کمی به سخره کمی به جدیت توی دستهایشان فشار میدادند و ادای لرزیدن درمیاوردند. گوشی دستم بود و زیرچشمی نگاهشان میکردم... دور بودند اولش. کم کم آمدند نزدیک. ۷ یا ۸ سالشان بود...

یخ‌شان نه که آب بشود. ناگهان یخ‌شان شکست. توی هجوم کلمات و جلماتی که نمیفهمیدم و لاینقطع از دهان‌های کوچکشان خارج میشد بهشان فهماندم خیلی عربی نمی‌فهمم... 

به دخترک گفتم: can u speak English???

دستهایش را به نشانه نه چند باری توی هوا تکان داد و دوباره شروع کرد... سوال پشت سوال. نمیفهمیدم. ابداً!!! فقط چشمهای براق و شفاف و پر از سوال و کنجکاویشان، لحن سوالی‌شان تمام مولکول‌ها و سلول‌ها و هرچه توی تنم بود را وامیداشت که تلاش کنند هرچه توان دارند جمع کنند من بفهمم این طفلک‌ها چه می‌گویند...؟!؟!

ولی دریغ...

چشمهایی که هنوز از اشک خیس بود، بعد از شنیدم سوالشان، چپ و چل میکردم و میگفتم: نیمفهم چی‌ میگید!!! 

بچه‌ها من هیچی نمیفمم از حرفاتون!!!

مادربزرگشان دورتر نشسته بودو پاهایش دراز کرده بود و درحالیکه ذکر میگفت مادربزرگانه میخندید. حس میکردم دستم انداختند. نمیفهمیدم و پیاپی سوال و حرف... 

پسرک ناامید شد و سکوت کرد اما دخترک نفسی تازه کرد و سرش را توی گوشی ام فرو برد... فهمیدم میگوید که خواندن و نوشتن بلد است و حروف ما شبیه حروف آنهاست... داشتم چیزی تایپ میکردم. دخترک چند کلمه دست و پا شکسته خواند و دوباره بنا کرد به سوال پرسیدن و من فقط یک جواب: نمیفهمم چی میگی آخه!؟! 

پسرک زانوهایش بر بغل کرده بود و سرش را گذاشته بود رویش. خوابش گرفته بود...گفت: نمیفهم! نفهم!!! :))))

دخترک گفت آیم ساری:) (im sorry!) 

 

 

 

+ از بین حرف‌های خودشون فهمیدم اهل روستایی نزدیک سید محمدند. عشیره‌شون توی مسیر مشایه موکب دارند... 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان