تا به حال خودمو تو شرایطی تصور نکرده بودم که با یه تصمیم گیرنده ارشد قضایی حکومتی، راجع به حقوق زنان بحث کنم... ولی یهو چشم باز کردم و دیدم جلوی ۵ تا استاد باحال که من فقط کتابا و مقالاتشون رو خونده بودم و قیافه ای نمیشناختمشون و ایشون، داشتم راجع به ضرورت حضور زنان در منصب قضاوت حرف میزدم. اونم در شرایطی که داشتم استدلال میاوردم و جبهه مقابل عجیب قوی بود...
و با "حالا وقت واسه دکتری خوندن داری" مواجه شدم و جواب دادم دفعتا و آناً رد شدم الان؟:)))) گفتن نهههههه... تصمیم گیری نهایی رو اطلاع میدیم!:)
جالبش این جا بود که وارد شدم و نشستم و دیدم چادرم گیر کرده و زیر چرخ صندلی از کجا تا کجا:)))
و انقدر نشد درش بیارم که استاد دولا شد درش آورد:)))) خیلی بپر بپری و بچه به نظر رسیدم:))))
با بچه ای که خیلی قلمبه سلمبه حرف میزنه و اون اقاهه گفت: من با شما بحث مفصل خواهم داشت!
خدا رحم کنه:)))))
...
+رفتم مسجد دانشگاه نماز، چون قبل نماز و ناهار نوبتم نشد. بعد از نماز، سلام به امام رضا ع دادن و گریه ام گرفت. تکیه دادم به ستون و های های... وسط کاغذا و مقاله ها و یه خرده استرس... این اتفاق خیلی عجیب بود!
ولی آرامش بعدش ناب بود...
امام رضا ع دوستت دارم و ازت ممنونم. نه بابت مصاحبه خوب و آرامش اون لحظه... نه... به خاطر اینکه خیلی آقایی...
فقط همین:)
++پلکام از بی خوابی میسوزه...