استادم... پر مدعا! در درگیری ذهنی با چیزهایی که هیچ ربطی به شرایط اطرافم ندارد...
همه از مناظرات حرف میزنند. همسر میگوید آقای ایکس فلان است و اگر فلان شود... زل زدهام به نور چراغهای خیابان و گوش میدهم... میدانم! قبول دارم و گاهی در خودم قوس میزنم که کاش فلان اتفاق نیفتد و کاش... و باید...و شاید... ها را کنار هم میچینم! اما ...
شجریان توی گوشم پلی شده است:
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی؟!
امتحانات تمام شده است و یک فصل بزرگ از زندگی تمام شده و من هیچ وقت تهران را اینگونه که دیده بودم نخواهم دید... من دیگر هیچ غروبی از تهران را آنگونه بغض آلود و تنها توی خیابانها و کنار پنجرهای در دانشکده حقوق و علوم سیاسی سپری نخواهم کرد...
من به غروبهای تنهایی تهران معتاد شدهام!!!
تنهایی اتمسفر عجیبی دارد. رنجش اعتیادآور است. سجاد افشاریان درست میگوید. ناشکری نمیکنم. اما کسی که سالهای نه متعدد اما طولانی ذره ذره از نشاطش را، خرج دوام آوردن در تنهایی و فرو دادن بغضها و حرفهای ناگفته کرده و روزهای سختی را در خاطر دارد که خاطرهاش با هیچکس مشترک نیست و فقط میتواند گاهی برای خودش بازگو کند و فقط خودش میتواند بگوید: هوم! آره! یادش بخیر!!! دل کندن از آن شرایط بغضآور خواهد بود... بله... بعد از روزها، شما قطعا برای قدرت آن زمان دلتنگ خواهید بود...
من به بیرون زل زده بودم... دلتنگ بودم؟ دلگیر بودم؟ هرچه بود به دل ربط داشت!
جوب جلوی دانشکده روزهای آخری زهر نهایی را تلخ به کامم ریخت و مرا جوری توی خودش سقوطاند(!) که باید پای چپم ۳ هفتهای توی آتل گچی پیچانده شود...
من از خدا، بابت همه شبهایی که سخت صبح شد، غروبهایی که سرخی چشمهایم از سرخی آسمان بیشتر بود، برای همه شبهایی که با اشک نوشتم و خواهم نوشت، برای همه زمانهایی که جایی برای اندوه نبود و از شدت گرفتاری حتی وقت نشد اشک بریزم و بوی دودی که الرژی سوغاتش بود، برای همه ساعتهای تنهایی توی اتوبوس و گرفتگیهای گردن و پا و... همه آن بغضهای یواشکی و رازهایی که حتی برای خودم بازگویشان نمیکنم و... بیشتر از همه خندهها، ممنونم!
...
و این پست نه به معنای تمام شدن تنهایی که به معنای تکرار نشدن تجربههایی است که عزیز است و گاهی تلخ... عزیز از بابت تاب آوری و تلخ از بابت مزه زبانم در آن روزها...
تنهایی نیاز آدمیزاد است...میان جهان شلوغ و پلوغ این روزها...