دبگه یادت نره...

دیگه نمیخوام این شبا رو بعدها مثل مه یادم بیاد. دیگه نمیخوام یه روزایی بیاد که به این شب‌هایی که داره میگذره، فکرم هم نرسه... تجربه‌های بدی از این آرزو دارم. ساعت نزدیک‌های ۳ شبه و من، دقیقا یادم می‌مونه که دارم واسه چی، از چشم و خواب و دست و آرامشم میزنم... ابروی چشم راستم می‌پره... انقدری که از شدت پرش چشمم رو میبندم گاهی...مچ دستام هم طبق معمول درد میکنه. 

دقیق نمی‌دونم چقدر از کارم مونده و‌لی دقیق می‌دونم چقدر وقت دارم‌. تقریبا تا ظهر فردا... خدا کمک کنه همه چی خیلی خوب برام تموم بشه...

بدهکار...

جهان به ما بدهکار است، قبل از مرگ تسکینی
خیالی خلوتی اغوش گرمی خواب شیرینی...

حامد عسکری

سوتی در ۲۴ ساعت!!!

دیروز تو مصاحبه، چند بار "قرارداد" رو‌ گفتم "معاهده"... قاضی مصاحبه گیرنده از خنده غش کرده بود. میگفت از بس درس‌خوندی داری قاطی میکنی... معاهده چیه دیگه؟؟؟ 

و

امروز تو بازار داشتم واسه مامان فنجان بلور میخریدم. هی اصرار داشتم به نعلبکی بگم فنجان... فکر کنین یه دختر فنجان رو تو دستش گرفته و هی میگه آقا ببخشید فنجان این‌ رو ندارید؟؟؟ آقاهه با یه حالتی میگفت فنجان چیه؟ فنجان همونیه که تو دستته!!! 

 

خسته نباشم با این تمرکزم:|

 

چی ام؟ کی ام؟

مامان پشت تلفن گفت امروز سالگرد مادربزرگ بوده...

و ...

من توی بارونی هوا، وسط هیاهویی که مال من نبود، یه گوشه ایستادم و زل‌زدم به همه... 

یادم رفته بود! 

چیه این آدمیزاد؟

یادم افتاد اون‌ روز برف سنگینی میبارید. مدنی ۴ بود؟؟؟ استاد گفت فلانی نمیری برف بازی؟ گفتم نه... گفت خوبی؟؟؟ گفتم نه...

من اینجام. گلوم باد کرده از بغض... ۱۴۰ صفحه مدنی دارم و ۲۰۰ صفحه جزای نخونده... 

آدم یه وقتایی خسته میشه. یه وقتایی به بریدن از چیزی فکر میکنه که عمری منتظر وقوعش بوده... آدم فراموش میکنه چی، به چه علت مهمه... آدم... آدم... آدم... سرم گیج میره...

فردا ساعت ۱۰ باید برم کلاس... 

ساعت ۳ مصاحبه دارم...

دارم یه باری رو دوشم حمل میکنم که روز به روز سنگین تر میشه انگار..‌

و...

خوابم میاد... خیلی:(

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان