ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

طولانی:)

۲۷
شهریور

خب خب خب... 

من تقریبا یه فراغتی پیدا کردم که بتونم بیام یه کم حرف بزنیم و اینا...

داشتم به این فکر می‌کردم که از کجا شروع کنم؟؟؟

توی پینترست می‌چرخیدم که با این عکس مواجه شدم:

این منم و اگر من نیست، پس کیه؟؟؟ 

دو هفته و سه چهار روزه که درحال جمع‌آوری پایان‌نامه بودم؛ با شدت و فشار وحشتناکی که اصلا نمیشه گفت...چون کلام قاصره. ناتوانه!!! البته رفتم فرم تمدید سنوات رو هم پر کردم ولی هی شرایطی پیش اومد که محبور شدم سریع مطالب رو جمع بکنم و تمومش کنم... روزها و شبایی بهم گذشت که بی‌اغراق نمیدونستم آخرین وعده غذایی که خوردم کی‌ بوده. گریه و ناامیدی داشت. زیاد!!! غرغر داشت فت و فراوان. و البته گردن درد و دست درد و سردرد... آناتی بر من گذشت که فهمیدم تاثیر چای بر عملکرد مغزم واقعا تاثیر چشمگیریه و من بهش بی‌توجه بودم... روزایی که با عینک خوابم‌میبرد و به نیم ساعت خواب قانع بودم... و خب افرادی رو این وسط فحش‌کش‌میکردم که وجود و‌حضور خارجی نداشتن:))))

بیخیال

در نهایت امروز، ساعت ۱۱، تقریبا دفاع آغاز شد و من با نمره ۱۹ و نیم!!! کار خودمو به پایان رسوندم... 

اینم منم!!! و اگر من نیست پس کیه؟؟؟ ایراداشون به کارم هم‌ جالب بود. مثلا وقتی‌در عنوان من بررسی مفهوم اومده، یکی از ایرادا این‌بود که‌ چرا به مفهوم پرداختی و فلان؟! یا ایراد دیگه‌ کپی پیست بودن مقدمه‌ام بود که قسم میخورم یه کلمه‌اش از جای دیگه کپی‌ نشده بود... انقدر‌ ایرادات جالب بودن که استاد راهنما زیرلبی گفت‌ ولشون کن... ‌‌گوش نده:))) و من خنده‌ام گرفته بود از این قضیه:))))

در هر صورت، گذشت:)

چیزایی که ازشون بیشتر خوشحالم، مطالبی بود که در خصوص ظرفیت‌های حقوق اسلام گفتم. در خصوص قاعده‌های پیشرفته حقوقی اسلام که اصلا ظرفیتشون در حقوق بین‌الملل آشکار میشه! 

و خب... 

با این همه، اذیتایی که از بابت هماهنگ نبودن مکان دفاع و بدو بدوهای امروزم کشیدم هم بخشی از شیرینی همراه با اعصاب خردی رو رقم زد...

 

هی دلم‌ میخواد از خودم چنگول بگیرم و بفهمم خواب نیستم و الان، دیشب نیست و من ندارم خواب می‌بینم!!! 

خدا رو شکر...

ممنونم از امام رضا ع عزیزم...

خیلی خیلی خیلی...

 

 

+

یکی از شبای داغون این چند وقت، لحظاتی بود که تو واویلای آماده نبودن یه فصل و گیر و گرفت وصل و قطع شدن وی پی ان و دد لاین ارسال کار به داورا دم غروب، در حالیکه ناهار نخورده بودم و شام هم خونه دختر عموم روضه بود و هی گر و گر زنگ میزدن که کجایی کجایی؟؟؟ و من به اساتید داور پیام داده بودم که آیا میشه باهاشون تماس بگیرم (که طی اون تماس بگم اگر میشه فردا پایان نامه رو بفرستم و فصلم اماده نیست و فلان) آسمون سقفش کوتاه شده بود و بغض‌تو گلوم... دوستم پیام داد که دارم میام کارت عروسیم رو بیارم در خونه‌تون و رسیدیم زنگ میزنم... 

من؟؟؟

ویران شدم:))) 

نه که بخوام بگم ازدواجی‌ام و فلان... ولی اون لحظه به این فکر میکردم تنها آدمی که الان اینجوریه منم... همشم مقصرش خودمم... هم بابت اینکه کارت عروسی‌ای ندارم که پخش کنم. هم بابت اینکه کارام مونده دقیقه نود... نه... وقت اضافه!!!!! 

دو تا کوبیدم تو سر خودم. چادر رنگی قدیمیه مامان رو سر کردم و رفتم دم در... بغض تو گلوم بود... تا گوشام رو میسوزوند:))) 

ولی خب ارسال مطلب رو همون شب تموم کردم و اساتید وقتی جواب دادن که کار من تقریبا تموم شده بود.

بعد جالبش این بود من نمیتونستم بگم عوضش من درس خوندم و اون داره شوهر می‌کنه و درسو رها کرده!!! نه!!! اونم دانشجوی ارشد و البته دانشگاه تهران! سرکار میره و منشی دادگاهه:))) پس؛ خیلی اوضاع خراب بود:))) 

 

 

خلاصه...

اونم از اون:)

 

میگذره:)

الحمدلله...

خیلی الحمدلله:)

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۹
  • ۹۷ نمایش

​​​​​​

 

...

+

دل‌آزار است یا دلخواه؟ ماییم و همین یک دل

ببر یا بازگردان! من به هر صورت زیان‌کارم...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۳۲
  • ۸۲ نمایش

از دور سلام...

۲۴
شهریور

​​​​​​

 

امام رضا ع 

امام رضا ع ی غریب...

...

غریبید و نمیذارید کسی تو حرمتون حس غربت کنه

روسیاه همیشگی، بدجور دلتنگه!

رو سیاه‌تر از قبل

به شما، از دور سلام...

دوستتون دارم

 


+خودتون باخبرید گوشی جدید تو گالریش عکس حرم نداره:(

من دیگه دلم فقط عکسایی رو میخواد که خودم گرفته باشما:( نو به نو...

 

++

گوش کن با لبِ خاموش سخن میگویم‌
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۹
  • ۵۴ نمایش

یک اربعین در ده کاشی؛

 

 

پسرک با دست گچ گرفته گوشه موکب نشسته بود و زل زده بود به پیرمرد که با یک دست قنوت گرفته بود و آستین دیگرش آویزان بود. نمازش تمام شد، از پسرک پرسید چی شده دستتون؟ پسرک جواب داد : فوتبال بازی می کردم توپ خورده. دست شما چی شده!؟ پیرمرد لبخند زد و گفت : مال منم توپ خورده. البته ترکشش. کربلای5 بود.

 

 

پسر پرسید: چقدر شد؟ پیرمرد اضافه های نخ را می چید و گفت : پنج تا کوک می خواست کوله ات. پنج تا عمود به یادم پیاده روی کن پسرم. همدیگر را بغل کردند پیرمرد زمزمه می کرد: کربلا ببینیم همو.

 

 

لباس پوشیده بود و آمد کفش ها را بپوشد که دید توی کفشش چیزی است، کیسه پلاستیکی را از توی کفش در آورد و بازش کرد، چند گوشواره چوبی و پلاستیکی و استیل بود و یک جفت هم طلا. کاغذی هم بود به خطی دخترانه : «من دیشب شنیدم با مامان می گفتین برای اربعین پولتون کمه... اینا رو بفروشین بعد امام‌حسین(ع) پول داد باز برام بخر»

 

 

تماس را رویش نمی شد جواب بدهد، دومین ماهی بود که اجاره خانه را نداده بود، از پیرمرد خجالت می کشید، تماس تمام شد و بعدش پیام آمد: «سلام پسرم. زنگ زدم بگم اجاره این ماه رو نمی خواد بدی، هرسال تنها می رفتی امسال به جاش دست زن و بچه ات رو بگیر ببر کربلا. به دخترت بگو برای من دعاکنه پس فردای اربعین جراحی دارم.»

 

 

پشت تلفن گفت: خانم حسینی، براتون یک متن توی کارتابل گذاشتم پرینت کنید هم توی تابلو اعلانات طبقات و هم آسانسور نصب کنید، همین امروز انجام بشه لطفا. «به اطلاع کلیه همکاران محترم شرکت می رساند جهت حضور در مراسم پیاده روی اربعین نیاز به تقاضای مرخصی و هماهنگی نیست، ما را از دعای خویش فراموش نکنید.»

 

 

وسط میدان خراسان زد بغل، کفش هایش را در آورد و رو کرد به مشهد ، اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت: می بینی مشتی؟ همه رفیقام دارن میرن. میگن امضای اربعین دست شماست. موتور رو هم گذاشتم برا فروش نمی خرن. وسط حرف هایش بود که از هیئت زنگ زدند و گفتند موکبشان برق کار می خواهد. سریع پاسش را بفرستد. اشک هایش را پاک کرد و گفت : به خدا سلطانی فقط به شما می رسه.

 

 

در واحد روبه رویی را زد، خانم همسایه آمد. کالسکه را که دید با تعجب نگاه کرد و گفت:  سلام بفرمایید؟ حال و احوال کردند و بعد زن با چشم های سرخ گفت: امیرحسین ما قسمت نبود توی دنیا بمونه و هشت ماه بیشتر مهمون ما نبود. کالسکه اش هست. گفتم دارین میرید اربعین اینو ببرید زینب خانم کوچولوی شما اذیت نشه. برای آرامش دل ما هم دعا کنید. 

 

 

آفتاب کلافه اش کرده بود، مغزش داشت می جوشید، دل شوره اربعین داشت خفه اش می کرد، موتوری کنار وانتش توقف کرد، حال و احوال کردند و گفت:  همه بار هندونه ات چند؟ مرد کلافه گفت: اذیتم نکن. گفت: جدی می گم برای موکب می خوام. هندونه کم آوردیم. جمعیت ماشاءا... زیاده.  توافق کردند و پول هندوانه ها را کارت کشید. پول اربعینش جور شده بود. می خندید و اشک می ریخت.

 

 

دکتر نگاهی به انگشت قطع شده اش انداخت و گفت: این دست درست بشو نیست. من نامه میدم برو شکایت کن از صاحب کارت دیه بگیری. جوان زد زیر گریه. دکتر گفت: درد داری؟ جوان گفت: نه من کارگر صحن حرم حضرت عباسم(ع). صاحب کارم ایشونه. برم شکایت کنم؟

 

 

 

جلو موکب غلغله بود ، می دانستم غیر از چای و آب و شربت چیزی نمی دهند، دوربین ها هم بالا بودند و مشغول فیلم و عکس گرفتن بودند. صحنه غریبی بود؛ حرمله داشت شربت می داد. حرمله  مختارنامه.

 

 

https://t.me/hamedaskary

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۵۳
  • ۵۸ نمایش