من آدم معتقدی ام...
معتقد رو اگر به مذهبی تقلیل بدی خیلی چیزا رو تو این لفظ از دست میدی...
معتقدم به قداست نگرانی برای هم...
معتقدم به انرژی لبخند ...به اثر گریه!
معتقدم به تمام روزهای گندی که میشه خوب باشن...خوب بشن...با یه منظره دلچسب...به یه چای نعنا توی هوای بارونی...با یه حال و احوال ساده که خیلی وقت نمیبره...اما تا دلت بخواد دل میبره!
معتقدم به مبارک بودن احساسات...به دوست داشتن آدما در هر شرایطی...
معتقدم حتی به تاثیر کلمات سنگین و منطقی و بیگانه ی یه کتاب درسی تو شکستن سکون مغز و فعالیتش،بعد از هفتهها...
من حتی معتقدم به شکوه ترس...وسط بیخیالیهای کشنده و مهلک!
معتقدم به نعمت بودن بیماری ...مرگ ...فقدان...سکوت...غم!وقتی یادم بیاره چقدر نفهمیدم چقدر خوشبختم...
...
پ.ن:امروز بعد از مدتها نشستم سر درس و مشق ...مدتها یعنی یه هفته!ولی انگار خیلی ساله نبودم...حس اصحاب کهف داشتم...
++بابا رفته...صبح خیلی زود و قبل رفتنش گفته بهم بگن:چند روزی نیستم ولی وقتی برگردم خیلی حرف دارم باهات...
خیلی حرف دارم باهات میترسونه منو...اونم بعد حرفای دیشب که گفت:اگه با غم خوشی ، خوش باش...مهم تویی!
طعنه زد؟پ ن پ!
نمیترسم از حرف زدن...نمیترسم از اینکه علتش رو توضیح بدم...میترسم از اینکه به خودم نگفت هیچی...
باید انرژیمو جمع کنم واسه اون روز...که گریه نکنم...فقط گریه نکنم!
+++بارون میزنه به سقف اتاق و من باید خودمو به تخت ببندم تا نرم زیر بارون...الانم که اینا رو مینویسم واسه اینه فکرم از زیر بارون رفتن منحرف شه...که نمیشه!
++++دعا فراموش نشه زیر بارون...