ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

ریا نباشه و بحث یه چیز دیگه‌اس کلا، من ماه رمضونا سعی میکنم نمازهای ظهر رو مسجد بخونم...حالا اینکه چرا فقط ماه رمضونا خب دلایل زیادی داره و عیر ماه رمضون فقط در شرایطی که بیرون باشم میرم مسجد و خونه باشم دیگه عبا قبا نیمکنم بلند شم برم مسجد.این بده!میدونم!

حالا...

مساجد شهر من توی بخش زنونه تشکیل شده از پیرزنا وصندلیاشون و بقیه!!!

یه طوری که شما در نطر بگیر نشستی زمین ، یا نوک پایه صندلی میخوره مغزت یا فرو میره تو پهلوت یا یکی با عصاش میزنه به شونه‌ات که دختر جان بیا این صندلی آبیه رو بده به من!(حالا این صندلی آبیه چرا مادر من؟اینجا پر صندلیه)!میگه نه اون مال خودمه...همیشه رو اون میشینم!😐😑😐به صندلی هم حس داره بنده خدا!!!

نکته جالبش اینه که این چند روز که میرم میشینم کنار هرکی یا بعد مسجد تعیقبم میکنه واسه امر خیر یا مورد امروز که همونجا فی‌المجلس بعد از دو ساعت زل زدن میگه:شوور مُکُنی؟یا داری؟(قصد ازدواج دارید یا متاهلید؟)حقله مقله دِسِت نِدیدم(حلقه تاهل نداشتی)بعد وسط خواستگاری به این شکوه و جلال که میبینین یهو برمیگرده سمت پیرزن کناری میگن: والا دخترا رِ دیه نمیشه تشخیص داد!...ویلان بمانه دوره و زمانه!(دیگه نمیشه فهمید کی متاهله کی مجرد!ای روزگار)بعد دوباره ادامه میده:حالا شی شد؟شوور مکنی یا نه؟(تصمیم نهاییت چیه؟قصد ازدواج داری؟) و...

 

 

خدا از سر تقصیراتم بگذره...واسه رفیقام تعریف میکنم استندآپ کمدی زنده...

باورم نمیشه یه روزگاری از این رفتارا ناراحت میشدم...

 

امروز پایه صندلی هم خورده تو پهلوم ...

به قول حاج خانوما:خدا شاهده!جان عَ دِس و پام بُرید!!!(خدایی نمیدونم این جمله رو چطور ترجمه کنم!اجمالا یعنی خیلی درد داشت)

...

حالا جدی این که واقعا خوش میگذره!خیلی خیلی!حتی لهجه فراموش شده و اون جملاتی که خیلی وقته نشنیدم حتی از مامانبزرگ رو یهو گوشم میشنوه و خیلی حال میده کلا...

  • ۳ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۵
  • ۱۷۶ نمایش

 

المنه لله که دلم صید غمی شد

کَز خوردن غم‌های پراکنده برستم

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۷
  • ۴۵ نمایش

 

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان، در طلب ما چه کسانند؟

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۰۶
  • ۴۸ نمایش

پرت و پلا!

۱۳
فروردين

دیروز و دیشب میشه گفت دیگه اختتامیه تعطیلات عید بود!گشت و گدار توی دهاتا و اومدن خونه ...هر بار بابا اینا میخواستن پوست تخمه و آشغال رو از ماشین بیرون بریزن من هوار میکشیدم که اگه تو شهر من مسافرا یه همچین برخوردی کنن ناراحت میشم!ادب سفر میگه فلان...میگه که بهمان!شده بودم معلم پرورشی!

خلاصه که نیمذاشتم آشغال بیرون بریزن.وسطای گردش علمی پر چادرم پر پوست تخمه شده بود چون پلاستیک با خودم نبرده بودم!از طرفی این ذرتای بو داده لعنتی پر شده بود این طرف و اونطرفم...دیدم خیلی اوصاع بدی شده!

گفتم :میدونین که من ادم حساسی هستم ناراحت میشم!ولی فک نکنم اینا ناراحت بشن هاااا...و ناگهان ۳ جفت چشم برگشت با غیظ و غضب نگام کرد که یعنی جرئت داری اون آشغالا رو بریز بیرون!هیچی دیگه نریختم بیرون...اومدم خونه هم چادرمو شستم هم تو ماشین بابا رو جاروبرقی کشیدم!:/ (وقتی قیافه الکی میای و توش می‌مونی!!!آیینه عبرت)

 

 

امروز اومدم یه کم درس بخونم دست به کتاب بردم هم خودم جیغ زدم هم کتاب‌! ۱۲ روز بود که هیچ کتاب و منبع درسی رو ورق نزده بودم!خودخواسته ترین کاری بود که کرده بودم!میخواستم دلتنگ کتابام بشم..‌اما نشدم😁در نهااایت زورکی خودمو دلتنگ نشون دادم و رفتم طرفشون!اصلا دیدار عاشقانه‌ای نبود!!!اولش فقط همو فحش کش کردیم و در نهایت با هم کنار اومدیم گمونم!چون من تونستم چارتا پاراگراف کوجیک مقاله بنویسم...البته هی میخواستم فرار کنما...ولی دیدم فایده نداره!فرار تا کی؟تا کجا؟بیچاره!

 

مدیونین اگه فکر کنین این پست هم واسه فرار مقطعی از زیر بار درس خوندنه!

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۴۹
  • ۴۸ نمایش