یه کم رفع دلتنگی کردیم با آرامش اینجا...

 

واقعا دیدن این همه رنگ و خوشگلی آدمو حال میاره...

من کجام الان؟😂

هیچی ...تو ماشین در حال پختن از شرجی...!!!🤒🤒🤒

۱

یه رویای فانتزی...

خبرای خوبی نمیشنویم...

اتفاقای خوبی هم نمی افته اغلب...

اگه دقت کرده باشین جدیدا حتی صداهای خوب هم کم شده...صدایی مثل صدای بارون...یاکریم...حتی صدای خش خش جاروی رفتگرا اول صبح نمیاد...برف نبارید تا صدای پاروشون رو بشنویم رو برفای تازه باریده شده توی کوچه...چند روزیه دقت میکنم صدای اذون مسجد سرکوچه واسه نماز صبح ،صدای اذون صبح هم نمیاد...هی گوش تیز میکنم...واقعا نمیاد...شاید فردا رفتم مسجد و گفتم که انقدر سخته صدای اذون پخش کردن؟؟؟

به جاش تا دلتون بخواد صداهای بد...

 

امروز بازم یکی از روزای بدم بود...روزی که بی دلیل قضاوت شدم...بی دلیل تهمت شنیدم و بی دلیل مجازات...خخخخ

روز گندی بود!

روزی که به لیلامون‌گفتم:از این بدتر نمیشه!و اون‌ نپرسید چرا...گفت بدتر هم میتونست باشه...

در هر صورت...قلبم داره تو دهنم میزنه از شدت خیلی چیزا...فشار ...ترس ...استرس...همه چی...

تو این شرایط سعی میکنم تصور کنم...

یه سری چیزای فانتزی عمرمو...چیزایی که ب حد جنووون دوست دارم انجام بدم و تو اون اتمسفر نفس بکشم...خیلیییییییییی زیاد!

1.پاراگلایدر...

از بچگی عاشقش بودم‌...با خوندن رمان رهش رضا امیرخانی این عشقه دوباره به جوشش افتاد و امشب با دیدن یه مستند بیشتر و بیشتر و بیشتر به این فکر افتادم که اگه یه روز و فقط یه روز از عمرم مونده باشه میرم و سوار یکی از این لااامصبا میشم...میرم...تنهایی روی هوا بودن رو دوست دارم...یه بار تجربه اش کردم اما ففط تنها سوار یه تله سیژ توی چالی دره مشهد شدم...اون بد بود ...چون جو بقیه عاشقانه بود...بد بود چون اون نیمکتا واسه دو نفر ساخته شده بود و من تنهایی سوار شده بودم‌....بد بود چون شب بود و ترسیدم...بد بود واسه حرفای قبلش ...رفتارای بعدش...اه ولش!ولی حتما سوار میشم...شده به مرگ ختم شه...

2.غواصی ...

این یکی مال دو روز مونده از عمرمه...خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی...تو ابهای کم عمق و خوشگل و شفاف و تمیز غواصی کنم...خخخ یاد اپیزود ته کف دریاها رادیو چهرازی میوفتم هر موقع به این آرزو و فانتزیم فک میکنم...خیلی این کارو دوست دارم...برم و بچرخم تو این ماهیا و ستاره ها و لاک پشتا...هوووم حتی تصورشم قشنگه...

3.گذروندن یه چند هفته ...یه چند ماه...یه چند سال...تو این خونه ها...

میبینین؟دلبرترین و ساده ترین و جذاب ترین دکوراسیون دنیا...پر از نور و گیاه...یه خونه مامانبزرگی...یه خونه پر بوی کیک و غذاهای عجیب و غریب...

دنیای سایه زده و بی نور و سرد و بی گیاه این روزامو دوست ندارم...گیاه هست اما با من زندگی نمیکنه...با من نفس نمیکشه...من یخ زده ام تو این دنیا...یخ!

آدما بی نور میمیرن...بی سرسبزی میمیرن...نوید بهشت همین بس که میگه بهشتی که نهر از زیر درختاش میره...این یعنی ما آدما لازم داریم اینو...!هی داریم تاریک تر و محصور تر میشیم...خوشوم نمیااااا!

 

4.اداره کردن یه همچین جایی...پر کتاااااب ...وارد شدن به زیر و بم جاهای کتابا و قصه هاشون و ...نفس کشیدن توی بوی کتاب های کهنه و نو...راهنمایی کردن بقیه که با این روحیه بهتره با این کتاب رفیق شی...توی این کتاب زندگی کنی...امانت دادن کتابا و منتظر آدما شدن تا بیان و یه گوشه ای بشینن و با کتابفروشیت خاطره بسازن و خاطره هاشونو بین کتابات جا بذارن...

5.خارجکی ها بهش میگن forest hiking جنگل گردی...هوم آره ...جنگل گردی...خیلییییی جنگل گردی و کمپینگ دوست دارم...ولی نه که همیشه...یه بار دوباره که مزه اش بچسبه ته سقم ...یادم نره هیچ وقت...

6.صبح کردن یه همچین شبی...زیر نور ستاره های آسمون شب کویر ...عکاسی و تا صبح نخوابیدن...

میدونین ؟

حالا که دارم فکر میکنم اگه یه روزی به جایی برسم که همه این کارا رو کرده باشم فکر میکنم بتونم بی حسرت بمیرم...واقعی!

 

 

اووووف...

حالا من کجای این رویام؟

هع!

به تو از دور سلام...

 

+وسط حال خرابم عکس فرستاده ،نوشته :زیارتمون قبول!

اسممونو توی رضوان نوشته بود واسه زیارت نیابتی...

...

دلم یه زیارت مفصل میخواد!کاش میشد...کاش بطلبه...من دیگه نفس کم آوردم...

۱

پست ۱۰۰۰ و یکم!

امشبو پنجاه تا پنجاه پست بذاریم ببینیم قراره ته حالمون به کجا بکشه...

اول از این میگم ک؛هی جلو خودمو میگیرم نگم لعنت بهش اونی که گفت:حاجی ول کن بابا...کرونای هندی هم اومد...تهش دوماه!هرکاری تا به حال نکردی بکن که تمومه...جلو خودمو میگیرم و نمیگم لعنت!

 

ولی دلم پوکید،پوسید یا چی...

_خدا؟میبینی حالمونو؟میبینی بارون نمیباره؟_

 

میدونین؟آدمیزاده ...هر بار یه جوره!یه زمانی بود دلم خیلی حرف زدن میخواست طولانی...حالا دلم شنیدن میخواد طولانی تر...از اون حسها که قدیما پاکت نامه رو از طرف محبوب که میدیدی،بازش که میکردی هر چی کاغذهای توش بیشتر و نوشته های توش پرتر و ریز بود بیشتر کیف میکردی.من که تا ب حال تجربه نکردم ولی از اون حال ها...دلم خواسته هی بخونم تموم نشه...هی بشنوم باز بگه :راستی...!

 

گفتم بهش من انقدر یاد نگرفتم کاری کنم که انگار دلم نمیخواد کاری کنم...گفت عادت میکنی!نپرسیدم به چی؟نتو قطع کردم خوابیدم...کابوس وار!حالا هی دلم ریش میشه...نمیگم لعنت!

 

زیاد واسم گفتین دیروز !خیر ببینین...ضایع نشدم،ولی گفتین...گفتین: ندیدی،نشناختی!دلگیری و گاهی زیادی به بقیه بها میدی و...یادم افتاد کاری نکردم و دلم نمیخواد دیگه کاری رو انگار...نشستم یه گوشه و سعی کردم نگم لعنت!

 

خودمو جمع کردم گوشه مبل ،هی نوشتم!دو خط ...دوخط...بی سر و ته!آدما دیگه حوصله متن بلند ندارن!حتی همین پست که ناخواسته داره هی کش میاد..."وا بده حاجی !وا بده"

نوشتم:

ولی ندیدنه،بهتره از نبودنش !سیگارداری؟

دیدم خیلی اشناس...چهرازی؟؟؟آره بابا...باز نگفتم لعنت!

 

باز خودکارو گرفتم دستم زل زدم به یه گوشه ...بغض کردم دیدم خودکاره داره جوهر پس میده...عین چشام!

 

گفتم لعنت!

...

 

۱
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان