هشت از ده

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!

عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب

گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم

تشنگی خاص‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم

آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال

در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»

بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

انسیه سادات هاشمی

 

 

 

هیچی!

۱

هفت از ده

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است

جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز

سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی  تا پـــای تا سر نسوزم

زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت

آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار !

حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر

بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد

برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

...

 

 

داشتم به این فکر میکردم راجع به منزوی چی بنویسم...

هنوزم دارم فکر میکنم!علی الحساب چند تا تک بیت خوب هم به پست اضافه میکنم واسه کسایی که حوصله غزل ندارن...

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

...

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

_این بیت رو واسه کارت عروسی یکی از دوستام پیشنهاد کردم!فقط پیشنهاد کردم...نپدیرفت...یکی نیس بگه خب چرا مشورت میخوای؟!_

...

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

...

به زخمی مرهمم کس را و زخمی میزنم کس را

شگفت آورترینم من چنینم: جمع اضدادم

اخرین بیت رو قشنگ نوشتم زدم به دیوار اتاقم...از بس که شرح حال منه...

دیگه اینکه ...

فعلا همین!

شش از ده

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری، بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری

شهریار

 

داشتم جمع و جور میکردم که یه شعر معروف از شهریار رو بذارم...بعد گفتم شعر "که چه"رو بذارم...این بیت رو خیلی دوست دارم که میگه:

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟؟؟

بعد یه کم خوندم دیدم آخ که چقد به حال و روز الانمون میاد این شعر ...ولی خب این شعر در جواب شعر تو بمان هوشنگ ابتهاج سروده شده که باید اونم مینوشتم‌‌.دیدم تو این سایت لینک شده هر دو رو داره ترجیح دادم ارجاع بدم...و این شعر رو اینجا بذارم...

...

مسمط تضمینی از غزل سعدی ش با این مطلع که میگه:

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

 حیف باشد مه من کین همه از مهر جدایی،

شاااااهکاره...

مسمط یه کم با غزل متفاوته...

کاش یه کم راجع به قالبها حرف بزنیم و کاربردشون برای مضامین شعری ...

یه روزی...این روزا یه کم اعصاب و روانم کاویدن لازم داره ...

پنج از ده...

با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطـــی سوخت شد یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه

آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

حامد عسکری

 

اون‌ اول که قصد گذاشتن این ده تا پست‌ رو داشتم قرار نبود این شعر جز ده تایی ها باشه...اما یه روزایی این شعر میشه اولین شعر روزگار...یه روزایی ...یه شبایی...نتیجه اینکه مولوی و دیوان شمس و اهنگ شیش و هشتش کشید کنار به احترام این حال لعنتیم...

خسته ام!اول از همه از دست خودم...بعد از دست خودم...بعدتر از دست خودم...

یکی یه روزی بهم گفت :سعی کن خودتو ببخشی...یاد شعر فاضل افتادم که میگفت:کسی را که برنجاند تو را هرگز نمیبخشم/تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم...

مشکل از اینه که ...گاهی زیادی گیج میزنم...زیادی!

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان