شکیبایی و عقل...
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر مینرود...
سعدی
- ۰ نظر
- ۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۶
- ۵۹ نمایش
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر مینرود...
سعدی
نمیدونم این حرفی که میزنم درسته...
یا نه...بهتر بگم:
نمیدونم درسته این حرفو بزنم یا نه؟!
ولی اینو نمیتونم انکار کنم که یکی از جاهایی که کلا و ابتدا به ساکن باعث میشه سینگل بودن عین خااااار بره تو چشمم...توی صحنهای حرم امامرضا ع هستش...
کلا!
امشب تک و تنها توی یه رواق نشسته بودم...و قرآن میخوندم!و دیدم جو خیلی عاشقانه داره میشه سرمو انداختم پایین تر و دل دادم به قرآن خوندن...سر بلند کردم که بخار عینکم یه کم بره و بتونم صفحههای قرآنو ببینم...بخارها که رفت یه کم شفاف شد دیدم یه طلبه جوون و همسرش نشستن دیوار رو به روی من...تو همین حال بودم که دیدم طلبه دست خانومشو بوسید و تکیه دادن به شونههای هم و...منو میگید عین موشک در رفتم نشستم یه گوشه دیگه...
دیدم یه فنچ کوچولو(یه دختر بچه هم قد آرنج دست)تیک تیک اومد طرفم...من همیشه تو جیبم لواشکهای بسته بندی دارم...یه دونه بهش دادم...و تیک تیک رفت...دیدم یه خانومه و شوهرش بسیار جوان و باحال و جذاب و ناز نشستن و بچههه رفت طرفشون...زن و شوهره تشکر کردن و بچه هرچی اصرار کرد براش باز نکردن لواشکو...من معذرت خواهی کردم که ببخشید نمیدونستم نباید بدم بهش...گفتن نه مشکل نداره و چون دو سه تا خورده از صبح دیگه بهش نمیدیم...باباهه واسه اینکه گریه بچه قطع شه پتو پهن کرد و بچه دراز کشید توش و خانومه هم یه طرف پتو گرفت و تاب تاب عباسی خوندن...
من؟
من هیچی...من دلم خواست!عین چی !
کلا هر رواق و صحنی میرفتم همین اوضاع بود...
هیچی تک و تنها راه افتادم رفتم بیرون چون خدا خواهی تونستم فیش یه دونه غذا حضرتی بگیرم...
تو صف بودم دیدم یه عروس دوماد پشت سرم...یه عروس دوماد جلو...انقدر شدیدا عروس دوماد بودن که عروسا چادر عروس سرشون بود...دومادا کت و شلوار و پالتوی دوماد طوری...
منم هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم که صداشونو نشنوم...دیدم خادم ۵۰ بار صدام زده نفهمیدم...
اعترافات سهمگینی بود...
باشه بابا...یا امامرضا...تو خودت اونی که باید رو بفرست جلو...من غلط کنم بگم نه...ای بابا...
سلام امام من...
این زیارت از راه دور را باید به پای کدام کار خوب نکردهام بنویسم؟
شما خودتان خوب میدانید _و حتی از من بهتر_ برای هرکس بخواهم توضیح بدهم؛شما توضیح لازم ندارید که امشب چه حالی داشتم و اوضاعم چطور بود...
زبانم لال که داشتم به خدایی که شما را به من داد و شما را سایه سر من کرد شکایت میکردم از هزار چیز نگفتنی که خودتان میدانید...
شما بزرگتر من هستید...بگویید ببخشدم...بگویید غلط کرد...بگویید دخترک نفهمید !دخترک مثل همیشه نفهمید...
+اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست...
من چند وقتی هست به جای داد وبیداد و عصبانیت از کارای بقیه این شعر از حامدعسکری رو واسه خودم میخونم...
شاید باورتون نشه ولی جواب میده!اصلا اوضاعو عوض میکنه...ناخواسته تو اون شرایط یه لبخند میزنم ...شاید واسه شعرهست...شاید واسه اینکه کلا شعر دوست دارم...شایدم واسه اطمینان از اول و اخرش ...که خدا هست...
به دشنهکاری قلبم برس،ادامه بده!
خدای هر دوی ما انتهای کار ،یکیست!
*دِشنه یعنی خنجر...