درد احبا نمیبرم به اطبا...

 

زینهار از کسی که در غم دوست 

پیش بیگانه زینهار کند

 

۲

مسجد و حاج خانوما

ریا نباشه و بحث یه چیز دیگه‌اس کلا، من ماه رمضونا سعی میکنم نمازهای ظهر رو مسجد بخونم...حالا اینکه چرا فقط ماه رمضونا خب دلایل زیادی داره و عیر ماه رمضون فقط در شرایطی که بیرون باشم میرم مسجد و خونه باشم دیگه عبا قبا نیمکنم بلند شم برم مسجد.این بده!میدونم!

حالا...

مساجد شهر من توی بخش زنونه تشکیل شده از پیرزنا وصندلیاشون و بقیه!!!

یه طوری که شما در نطر بگیر نشستی زمین ، یا نوک پایه صندلی میخوره مغزت یا فرو میره تو پهلوت یا یکی با عصاش میزنه به شونه‌ات که دختر جان بیا این صندلی آبیه رو بده به من!(حالا این صندلی آبیه چرا مادر من؟اینجا پر صندلیه)!میگه نه اون مال خودمه...همیشه رو اون میشینم!😐😑😐به صندلی هم حس داره بنده خدا!!!

نکته جالبش اینه که این چند روز که میرم میشینم کنار هرکی یا بعد مسجد تعیقبم میکنه واسه امر خیر یا مورد امروز که همونجا فی‌المجلس بعد از دو ساعت زل زدن میگه:شوور مُکُنی؟یا داری؟(قصد ازدواج دارید یا متاهلید؟)حقله مقله دِسِت نِدیدم(حلقه تاهل نداشتی)بعد وسط خواستگاری به این شکوه و جلال که میبینین یهو برمیگرده سمت پیرزن کناری میگن: والا دخترا رِ دیه نمیشه تشخیص داد!...ویلان بمانه دوره و زمانه!(دیگه نمیشه فهمید کی متاهله کی مجرد!ای روزگار)بعد دوباره ادامه میده:حالا شی شد؟شوور مکنی یا نه؟(تصمیم نهاییت چیه؟قصد ازدواج داری؟) و...

 

 

خدا از سر تقصیراتم بگذره...واسه رفیقام تعریف میکنم استندآپ کمدی زنده...

باورم نمیشه یه روزگاری از این رفتارا ناراحت میشدم...

 

امروز پایه صندلی هم خورده تو پهلوم ...

به قول حاج خانوما:خدا شاهده!جان عَ دِس و پام بُرید!!!(خدایی نمیدونم این جمله رو چطور ترجمه کنم!اجمالا یعنی خیلی درد داشت)

...

حالا جدی این که واقعا خوش میگذره!خیلی خیلی!حتی لهجه فراموش شده و اون جملاتی که خیلی وقته نشنیدم حتی از مامانبزرگ رو یهو گوشم میشنوه و خیلی حال میده کلا...

۳

پیش از این خاطر من، خانه‌ی پر مشغله بود

 

المنه لله که دلم صید غمی شد

کَز خوردن غم‌های پراکنده برستم

تو خود حدیث مفصل بخوان

آدم ریسک پذیری نیستم!به خصوص توی شرایطی که حس کنم جز من آدمای دیگه هم ممکنه آسیب ببینن...یعنی در خصوص خودم ممکنه ریسک کنم اما اگه حس کنم جز من کسی از اطرافیانم هم درگیر دردسر و داستانی میشه خیلی سریع سعی میکنم کنار بکشم، گند بزنم، دور شم، منفجر شم، منهدم شم، غرق شم، نشه که باشم در هر صورت...دو سه بار در جهت ریسک نکردن گند زدم!دو سه بار ناجور رفتم!دو سه بار دلم خواسته یه دیواری باشه کله‌ام رو بکوبم ...ولی تلاش کردم که کسی درگیر نشه!دردسر و داستانی نشه!حالا این وسط یه حس بدی میاد سراغ آدم که شاید نباید اصلا موقعیتش رو پیش میاوردی!نه که گند میزدی!نه که فرار میکردی!نه که بد پاتو میذاشتی که هزار بلا در طولانی مدت سرت بیاد!

برای نزدیک شدن ذهن خودم میگم مثل اینکه یه جعبه پر از مار رو بیاری تو خونه نگه داری و از ترس اینکه نکنه نیش دار باشن و زهر آلود کل خونه رو هر روز سم پاشی کنی و عملا گند بزنی به محیط زندگیت!که اگه مار اومد بیرون بمیره و به خودت و بقیه آسیب نزنه...کار عاقلانه‌ای نیست!چون جای مار تو خونه نیست!اونم ماری که نیمدونی زهر داره یا نه...

حالا که فکر میکنم امشب گمونم بازم‌گند زدم!

حقیقتا تو این ماه عزیز از خدا میخوام که به من یه عقلی بده که قبل از ورود و ایجاد موقعیت خطرآفرین و ریسک دار، پر چالش و پر استرس، بفهمم کلا طرفش نرم...

حس بدی دارم!از طرفی از کار خودم اگر نتیجه بخش بوده باشه هرچند اسمش گند زدن بوده باشه راضی خواهم موند...ولی خدایا کمک کن کلا نیاز به این کارای مسخره نباشه...نیاز به گند زدن نباشه از این به بعد...ممنان!

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان