من همیشه از شبهای قدر میترسم...
من همیشه از یه شب که توش به سال بعد فکر کنم میترسم...
اول فروردین و شب قدر:(
من همیشه از، از دست دادن میترسم...
میترسم از سال بعدی که امسال رقم میخوره و اگر بخواد با عملکرد من رقم بخوره خیلی خوب نیست... که من ناشکر بودم! من گناهکار بودم! من بد بودم! من لایق نبودم!
خدایا...
من رو ببخش و با عفوت فردا رو، سال بعد رو، زندگیمو رقم بزن...
شوک زده ام...
هنوز با یادآوریاش تن و بدنم به رعشه میافتد و دلم میخواهد رو به آسمان کنم و بگویم آخر این قصه کجا میرود؟؟؟ داری من را کجا میبری؟؟؟ چه میخواهی بگویی که من سر در نمیآورم؟؟؟
فکر کنم اکثرمان لااقل یکبار اسممان را توی گوگل سرچ کردهایم و هم اسمهای خودمان را دیدهایم. من بارها این کار را کردهام. اوایل برای ابنکه بدانم هم اسمهایم چه کسانی هستند و بعدها برای اینکه بدانم عملکردم مورد رصد فضایش قرار گرفته یا نه... که خب ... فعلا نه! اما من از سالها قبل فهمیده بودم که یک شهید هم نام خودم وجود دارد. نمیدانم بحثی که با همسر داشتیم چه بود و از چه حرف میزدیم که گفت دوباره سرچ کنم و ببینم این مقاله اخیر جایگاهم را در گوگل تغییر داده یا نه... و خب تغییر نداده بود اما یادم آمد به همسر بگویم که راستی یک شهید هم نام من هست...
گفت خب کجاست؟گفتم نمیدانم. لابد هم شهری باشیم. تا به حال صفحه مربوط به خبر آن شهید را باز نکرده بودم. فقط تیتر را خوانده بودم و گاهی با ایشان حرف زده بودم. با دیدن آدرس مزار و محل شهادتشان یخ زدم. کمی آنطرف تر از خیابانی که در آن زندگی میکنیم... توی گلزار شهدای شهری که کمتر از یکسال است میزبان ماست...
اشکهایم بی اجازه و ارادهام میریزد...
من به اختیار خودم اینجا نیستم...من اصلا کجای این داستانم؟؟؟