دیروز دم غروبی رفتم سر مزار شهید هم نامم. همسر رفت تا شماره قطعه رو پیدا کنه از مسئول اونجا و من دل تو دلم نبود. به طرز غریبی استرس داشتم و انگار میخواستم شهید رو ملاقات کنم. شهیدی که به هر صورت ما هم اسم هم بودیم. بدنم رعشه گرفته بود که کمی اونورتر از خونه ی ما، شهیدی بود که از سال ۱۳۶۵ اونجا بود. دیدن پلاک بالای مزار و دیدن اسمم روی یه سنگ، خب... نمیتونم بگم چه حسی داشت. جدای از این که نوشته بود شهیده... شهید راه اسلام... واقعیتش من دلم خواست:) یه لحظه گفتم من نه مقام میخوام نه پول میخوام نه شهرت! من فقط همین یه پلاک رو میخوام... چی میشد این مال من بود؟
آب ریختیم روی مزار و باهاشون حرف زدم و کمی نشستم اونجا... بعدشم عکس گرفتم و فرستادم تو گروه خانوادگی. مامانم گفت تو بیکاری؟ گفتم چرا خب؟ به هرحال شهید هم اسمم بود. باید میرفتم. صدام زده بود... مامان انگار یه جوری شده بود اسمم رو روی سنگ قبر دیده بود.
گریه کردنام نه از روی صفای دل و فلان، که فقط از سر گرفتاری توی مسائلی بود که واقعا نقشی توش نداشتم. گرفتار بودن اتفاق خوبی نیست. گیر کردن تو باتلاقی که هرچی دست و پا بزنی کاری از پیش نبری اتفاق خوبی نیست... همون روز بود که توی گوشیم توی نوتهای خصوصیم نوشته بودم: دلم میخواد نباشم:)
از شهید خواستم اگر میشه کمکم کنن... اگر میشه... و من امیدوارم:) به خدایی که منو کشوند اونجا... هیچ کس جز خدا نمیتونست منو بکشونه تو این موقعیت:)
گلوم هنوز سرشار از درده و تقریبا نذاشته دیشبو بخوابم...
خدا امشبو بخیر بگذرونه:)