چالش :)

سلام 

خوبین؟

این صفحه واسه یه چالش داستان نویسی هست! همه میتونین توی این چالش شرکت کنین...چطوری؟ با ادامه دادن اخرین کامنت ثبت شده توی این پست میتونین بقیه قصه رو شما بگید...سعی کنین اول خیلی طولانی و دوم خیلی غصه دارش نکنین، و اگر تونستین یه کم حتی لبخند رو لبمون بیارید... امیدوارم پست متروکه ای نشه و ادامه دار باشه کارمون...

من اولین پاراگراف این قصه رو اینجا میذارم؛ و برای شروع کار از هر کی که مایله پراگراف بعدی رو بنویسه دعوت میکنم کامنت اول رو بذاره...

اینکه اسم شخص خاصی رو نمیارم دلیلش اینه که داستان نویسی تا اونجا که میدونم خیلی به مود آدما و پذیرش ذهنیشون برمیگرده و همیشه نمیشه نوشت...و وقتی همیشه نشه نوشت ممکنه با منتظر شدن اینکه یه شخص بنویسه یا ننویسه داستان نصفه نیمه بمونه و نتونیم ادامه بدیم و یه فشار ذهنی هم رو مخاطب چالش باقی بمونه...عین تکلیف نیمه کاره که خب اصلا راضی به این فشار نیستم...

 

و این نشونه چیه؟ نشونه اینه که من بی صبرانه منتظرم هر کی علاقه داره بیاد و داستان رو تکمیل کنه...

 

نکته دیگه این که خوشحال میشم حتی به صورت ناشناس کامنت داشته باشیم...خوشحال میشم از هر کی چند تا کامنت ببینم اما تا حد امکان خودتون کامنت خودتونو ادامه ندید... و اینکه لطفا واسه طنز شدن داستان از فحش و بد و بیراه و به فرض محال مفاهیم عیر اخلاقی استفاده نکنین ...

 

تو پاراگراف اول اسم شخصیت رو گذاشتم نادر افشار! من میدونم نادر افشار تاریخی خیلی شاه قدرتمند و سرافرازیه ...ولی یه نادر افشار داریم توی جهان معاصر با همه دردسرایی که ممکنه داشته باشه مثل همه آدما...بناست اتفاقاتی که ممکنه واسه نادر بیوفته رو بنویسیم...

مهم نیس به زبان معیار بنویسید یا محاوره! فقط کامنت قبل رو در نظر داشته باشید که  یهو از سمرقند نریم بخارا کافیه:))

بسم الله...

 

..fateme:
من به تقدیر اعتقاد چندانی نداشتم. فکر میکردم تقدیر، چیزی است که آدم‌ها ، تمام کم‌کاری هایشان در زندگی‌ را سوارش میکنند...اما اتفاقاتی باعث شد بفهمم ، جدای از جمع کردن گندکاری ها گاهی دست تقدیر افسار زندگی را میگیرد و آن را به هرجایی که عقل جن نمیرسد میکشاند!
سال اول ابتدایی و روز اول مدرسه وقتی ما بین جار و جنجال بچه‌ها و همشاگردیها بغضم را قورت میدادم تا با نبودن مادرم توی مدرسه کنار بیایم، فهمیدم دلایل بیشتری برای بغض کردن وجود دارد.
وقتی که هنگام معرفی اسامی از جایم بلند شدم و خودم را معرفی کردم!
"نادر افشار"
خانوم معلم با لب هایی که داشت میجویدشان تا خنده اش از آن بیرون نپرد قربان صدقه ام رفت و ورودم به اجتماع را خوشامد گفت.اجتماع، همان جهنمی که هیزم اولش را شوخ طبعی پدربزرگ مادری ام در ترکیب نام پدرش با فامیلی من، برایم گذاشته بود و من بی خبر از همه جا و بیگناه قدم به آن گذاشته بودم. نادر اسم مناسبی برای یک بچه ۷ ساله لاغر اندام و بی جربزه که با یک فوت جا به جا میشود نیست. نادرها جدای از افشار بودنشان باید ۴۰ ساله متولد بشوند با یک سبیل از بناگوش دررفته و روغن خورده با لااقل ۱۲۰ کیلو وزن.این را موقعی که خاطرات دبستانم را میشنید میگفت. دختری که بار اول وقتی دیدمش...

 

 

عاشقانه شروع کردم که چیزا بیشتری به ذهن متبادر بشه:)

معین پاکجو
۳۱ مرداد ۲۳:۵۱

همیشه به تشخیص پزشک‌های اورژانس، شَک داشتم!

یادم نمی‌رود، چند روز پس از رفتن خانواده‌ی نادری، از فرط اندوه، نفسم بالا نمی‌آمد؛ تا آن‌جا که امیر، مرا، بی‌هوش، کنار شاه‌توت خاطره‌ها، یافته بود.

بی آن که به خانواده‌ام اطّلاع دهد، مرا به اورژانس می‌رساند و القصّه، با تشخیص اشتباه پزشک، مبنی بر مصرف مخدّر توسّط من، خودش هم گرفتار می‌شود.

هر که اکسیژن خونش کم شده باشد که معتاد نیست!

 

 

+ "الو؟ امیر؟!"

+ "یادته اون شب، توی اورژانس چی شد؟!"

- "هنوز هم دلت می‌خواد پیداش کُنی و مدرکش رو بسوزونی؟!"

+ "نَه، ولی، امروز، یاد اون شب افتادم."

- "خانم نادری چه‌طورن؟"

+ "پزشک اورژانس، توی دلم رو خالی کرده!"

.

.

.

- "باشه، فردا از دکتر بُرزویه خواهش می‌کنم تا پرونده‌ی پزشکی‌شون رو بررسی کنن؛ فقط، هرجوری شده، به دست من برسونش."

+ "مدیونتم امیر!"

 

 

تشخیص دکتر بُرزویه، زمین تا آسمان با آن‌چه پزشک اورژانس گفته بود، تفاوت داشت.

می‌گفت، می‌توان با فراهم آوردن فضایی سرشار از آرامش، انجام تمرین‌های خاصّ ورزشی و مصرف انگشت‌شماری قرص، پس از یک سال، قلب افشید را، به حالت نرمال خود نزدیک کرد.

 

آرامش؟!

تنش‌های کاری، خاطرات تلخ گذشته و حالا، دیدار مجدّد ما!

گویی، همه‌چیز، برای دفن آرامش مورد نیاز افشید، در دل حادثه‌ها، فراهم شده بود.

 

امّا، نَه!

نَه من دیگر آن نادر شانزده‌ساله بودم، و نَه، افشید، آن دخترک شرّ و شور نوجوان!

حالا که دست تقدیر، ما را، دوباره به هم رسانده بود، نباید فرصت را از دست می‌دادم.

 

به منزل برگشتم؛ سیر تا پیاز ماجراهای گذشته بر افشید را برای خاندان افشار بازگو کردم؛ جدّیت من در گفتار، هم خودم را، و هم خانواده‌اَم را شگفت‌زده کرده بود.

باورشان نمی‌شد که حقیقت ماجرا چه بوده و بی‌جهت، سال‌ها، کینه‌ی نادری مرحوم و آن شب تلخ خواستگاری را، با خود حمل کرده‌اَند.

سختی آن‌چه بر افشید گذشته بود، دل‌شان را نَرم، و وجدان‌شان را می‌آزرد.

امّا، من، نمی‌خواستم که این‌بار، افشید را، از سَر ترحّم، که به احترام خواست من، بپذیرندش...!

 

 

ساعت‌ها حرف زدیم و یادمان از نادره و افشید، نبود!

برگشتم به اورژانس و تنها نگرانی من، واکنش نادره به این بی‌خبر گذاشتن‌شان بود!

 

- "نادرشاه به سلامت!"

- "یادی از جان‌فدای‌تان کرده‌اید!"

- "حالا من هیچ‌چی، نادره‌ی طفلکی رو چرا معطّل من کردی؟!"

 

نادره که گویی از شماتت من توسّط افشید، به وجد آمده بود، گلویی صاف کرد و قبل از آن که سخن بگوید، گفتم:

+ "با هم دوست بودین؟!"

زری ...
۲۴ مرداد ۱۵:۱۶

پس افشید مزدوج شده بود ؟

آرا مش
۰۸ مرداد ۱۷:۳۱

نادره به هزار دنگ و فنگ بابا و مامان را راضی کرده بود که مثلاً به دیدار دوست تازه از فرنگ برگشته‌اش می‌رود و شب را پیشش می‌ماند، هرچقدر گفته بودند دوستت کیست، گفته بود از دوستان دانشگاهم هست و شما نمی‌شناسیدش، خوشم آمد، خوب از پس سین‌جیم کردن‌های بابا و مامان خودش را خلاص کرده بود...

صبح زود قبل از اینکه به نادره و افشید سر بزنم، خودم را به اتاق پزشکش رساندم. از او خواستم برایم توضیح بدهد که حال بد افشید از چه بوده و چطور باید از او مراقبت کنم؟ 


دوباره پرت شدم به آن روزها، همان روزی که با خواهرش آنفلوآنزای سختی گرفته بودند و با هزار مشقت، تلفنی جویای حالش شده بودم و بهم گفته بود که مادرش برای نگهداری از مادربزرگ بیمارش به روستایشان رفته و پدرش به تنهایی از او و خواهرش مراقبت می‌کند، صدای گرفته‌اش را پشت تلفن آهسته کرد و گفت: «نادر بین خودمون بمونه، بابام دستپختش افتضاحه، منو خورشید هر روز نصف غذامون رو یواشکی میریزیم دور بس که بدمزه‌ست، اصلاً نمیشه خوردش، اینقدر دلم یه بشقاب سوپ داغ می‌خواد، بخورم شاید این سرفه‌های کوفتی آروم بگیرن! خستم کردن!» 

یادم آمد آن شب چه جوری به طلعت بیگم اصرار و التماس کردم که مواد سوپ را تهیه کند و سوپ شلغم بپزد و وقتی فهمیده بود برای افشید می‌خواهم، کلی روترش کرده بود و غر زده بود اما با قربان صدقه‌هایم بالاخره لبخند بر لبانش نشانده بودم و راضی‌اش کرده بودم...


پزشک عینکش را بر صورتش جابجا می‌کند و به برگه‌ی آزمایش و اسکن قلب افشید خیره می‌شود؛ دقایقی بالا و پایینش می‌کند، صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: «نارسایی دریچه... باید سریع عمل بشه... البته عمل پیوند... ثبتش می‌کنم تو لیست... ولی اینکه کی نوبتش برسه خدا می‌دونه... توکلتون به خدا... یکی دو روز دیگه هم مرخصش می‌کنم... قبلا هم بهت گفتم استرس براش سمّه... داروهاشم سروقت بخوره تا دوباره به این روز نیفته...»  

در حال خودم نبودم، راهروی بیمارستان را قدم به قدم پشت سر می‌گذاشتم، کلمات و جملات دکتر توی سرم چرخ می‌خوردند و حالم را بد می‌کردند، دوست نداشتم با این حالم در تیله‌ی چشم‌های افشید نگاه کنم... حالا که بعد از این‌همه سال بهش رسیده بودم و می‌خواستم کمی جرأت و شجاعتِ خاک‌خورده‌ام را از زیر خروار‌ها ترس و محافظه‌کاریِ نابجا بیرون بکشم، گردگیری کنم و کاملاً بجا و در زمان مناسب ازشان استفاده کنم و به او بگویم که همیشه از عشق و دوست‌داشتنش در قلبم مراقبت کرده‌ام، این اتفاق... نارسایی دریچه‌ی قلبش، دریچه‌ای از ترس و ابهام و استیصال روبرویم گشوده بود... ‌

معین پاکجو
۰۶ مرداد ۰۵:۵۰

تنش‌های این چند سال، قلبش را هم‌چون شاه‌توت‌های خاطرات‌مان، آماده‌ی تَرکیدن کرده بود.

 

- "نادر؟"

با انگشتش، به بطری آب اشاره می‌کند؛ هرچند پرستار، منع کرده بود که تا ساعاتی، نباید چیزی بخورد، لیکن، ناپرهیزی کرده و جرعه‌ای، پای این شاخه‌ی تکیده‌ی نحیفِ افتاده بر گوشه‌ی اورژانس، ریختم تا گلویی تازه کند، بلکه صدایش را بشنوم:

- "ممنون!"

 

بی آن که به چشمانش نگاه کنم:

+ "چی شدی تو افشید؟"

+ "دکتر می‌گه نباید حتّی لحظه‌ای استرس به‌ت وارد بشه!"

+ "اصلاً، کاش قرار نمی‌ذاشتیم..."

 

سرفه‌ی خفیفی کرد و گفت:

- "شاها!"

- "سَرتان سلامت!"

- "باقی به فدای‌تان..."

 

+ "بسّه دیگه!"

+ "نگرانتم؛ مگه نمی‌بینی؟!"

 

- "دارم می‌بینیم...!"

- "تو را می‌بینیم و میلم، زیادَت می‌شود هر دَم..."

لبخندی ملیحی زد و چَشمانش را بست.

 

 

 

+ "نادره؟!"

- "چرا صدات گرفته نادر، چی شده؟!"

+ "توی اورژانسم..."

- "اورژانس؟!"

+ "با افشید قرار داشتیم، حالش بد شد..."

- "تو هم که مسؤولیت‌پذیر!"

+ "اذیّت نکن نادره؛ نمی‌ذارن پیشش بمونم؛ می‌شه، یه امشب رو دندون روی جگر بذاری و مراقبش باشی؟!"

.

.

.

+ "به خونواده چیزی نگو، خودم میام و توضیح می‌دم..."

 

 

افشید، هم‌چنان خواب بود که نادره با چهره‌ای گرفته خودش را رساند:

+ "ازت خواهش می‌کنم نادره، سَر به سَرش نذاری..."

+ "دکترش می‌گه، استرس براش سَمّه!"

- "اون‌قدرها هم احمق نیستم؛ ولی، یکی طلبت!"

+ "فدات بشم؛ جبران می‌کنم..."

آرا مش
۰۵ مرداد ۱۲:۲۳

تاب دیدن اشک‌هایش را ندارم... افکارم در ذهنم جولان می‌دهند و نمی‌توانم تمرکز کنم... هرچیزی که از قبل آماده کرده بودم، از ذهنم پریده...

پس چرا نمی‌توانم کاری کنم؟! درواقع هیچ‌وقت نتوانستم کاری کنم...

رویم را از او برمی‌گردانم، دست در جیب شروع می‌کنم به قدم زدن، هیمشه فرار کردم از بیان آنچه دلم فریادش می‌کرد...

آمدم بگویم اصلاً مرا می‌بینی افشید؟!

مرا می‌بینی که مثل این درخت توت دیگر وجود ندارم؟!

هیچ می‌دانی که بعد از تو، مرا هم از ریشه قطع کردند؟!

تو کجا بودی عشقِ دیرینم که این سال‌ها همچون تنه‌ی قطور خشکیده‌ی درختی قطع‌شده، که تنها چند سانتی از زمین بیرون است، روزگار را گذرانده‌ام؟!

چرا برایت مهم نیست که دیگر از نادرشاه افشارت چیزی نمانده افشید؟!

آخ افشید...افشید... افشید...

چه انتظاری داری که وقتی من و تو، ما نشدیم، درخت خاطراتمان برجای مانده باشد؟! 

نگاهم به باغچه‌ی کوچک پر از گل‌های اطلسی، که درست جای درخت توتمان سبز شده‌ است، قفل شده و ناگفته‌های در‌دل‌مانده‌ام نزدیک است که از چشمانم بیرون بریزند... آنقدر در افکار خودم غرقم که غافل از حال افشید مانده‌ام و مرددم که چه بگویم... پر از التماس نگاهش می‌کنم...

افشید روی جدول کنار خیابان نشسته، دستش را روی قلبش فشار می‌دهد و صورت درهم‌کشیده‌ و لب‌های بهم قفل‌شده‌اش بی‌صدا و در سکوت فریاد می‌زنند که دردی در بدنش پیچیده... یخ می‌کنم، خشکم زده...

پاهای خشکیده‌ام را به زور چند قدمی به سمتش می‌دوانم و کنارش می‌نشینم...

- افشید حالت خوبه؟! چت شده؟! تروخدا افشیییید...

+ قُر... قُرص... قرصم 

یک لحظه نگاهم به زنجیر گردنش می‌افتد، این همان زنجیر بدل با آویز قلب است که ۱۶ سال پیش، قبل از اینکه قصد رفتن از محله‌مان را کنند، با جمع کردن چند ماه پول تو جیبی‌ام برایش خریده بودم و به او گفته بودم تا ابد گردنت باشد و هنوز به گردنش بود!

توی کیفش به دنبال قرص هر چه می‌گردم کمتر می‌یابم، مستأصلم و اشک‌ها دیدم را تار کرده‌اند و نمی‌گذارند درست ببینم و قرص را پیدا کنم...

- کجاست؟! پس کجاست افشید؟! تروخدا افشید یه چیزی بگو...

افشید از درد به خود می‌پیچد و نفسش تنگ شده و هیچ چیز نمی‌گوید...

نمی‌دانم چطور شماره‌ی اورژانس را می‌گیرم و با گریه از آنها می‌خواهم که بیایند...

لحظه‌ای بعد افشید روی دست‌های خالی‌ام، چشم‌هایش را بسته و بیهوش می‌شود... درخت توت نیست، من دیگر وجود ندارم و افشید اینجا کنار من، در آغوشم دیگر نفس نمی‌کشد... دیگر نفس نمی‌کشم... 

مثل شوک‌زده‌ها گوشه‌ی خیابان افتاده‌ام؛ مردم، دورمان جمع شده‌اند و پیرزنی به صورتم آب می‌پاشد، صدای شمارش هزارویک هزارودوی پرستار اورژانس در سرم می‌پیچد، تکان نمی‌خورم، انگار نفس من هم قطع شده باشد، بی‌حرکت چشم دوخته‌ام به عشقم که کف خیابان افتاده و برای تپش قلب نازنینش هیچ کاری از من برنمی‌آید... 

ناگهان صدای جیغ‌مانند زنی مرا از شوک بیرون می‌آورد: «قلبش دوباره می‌زنه، نفس می‌کشه!» 

پیرزن درِ گوشم می‌گوید: «ننه پاشو، زنِ خوشگلت حالش خوبه، نگران نباش!»...

Fateme ..
۰۴ مرداد ۱۹:۵۵

صدای بوق ممتد ماشین عقبی که راننده اش داشت با عصبانیت هوار میکشید عاااشقی؟! مرا از خیالتم پرت میکند وسط خیابانی که قبلا کوچه مان، خانه مان، آنجا بود و تمام خاطرات و کابوسهایم را در خودش جا داده بود.توی اینه به راننده ماشین را نگاه میکنم و بعد به موهای رو به سفیدی خودم... کابوس فرا زمینی بودن افشید در کودکی تا کابوس به حقیقت مبدل شده ازدواج کردنش که مثل خوره مغزم را میجوید و ریز ریز میکرد. تمام رویاهایی که در  نوجوانی با دختر مورد علاقه ام ساخته بودم با خاک یکسان شده بود؛ امروز میخواهم با این موهای سفید چه بگویم؟ دیگر از نادر شاه افشار چه مانده است؟

به این فکر میافتم که زنگ بزنم و قرار را کنسل کنم...شماره اش هنوز توی تلفن همراهم اسمی ندارد... بوق اول ...بوق دوم...زودتر رسیده ام ممکن است راه نیوفتاده باشد...بگویم کاری پیش آمده باید سریع بروم؟! بوق سوم... مرددم...برنمیدارد...قطع کنم یا نکنم؟ ...بوق چهارم... انگشتان ظریفی چندین بار به شیشه ماشین میخورد!صدایی که انگار انگشتری به دستش باشد با تق تق ظریفتری همراه است...مغزم فرمان چرخش سر نمیدهد! حلقه ... تصوراتم را با جمع کردن حواسم با توجه به دست راستش که به شیشه میزند پخش و پلا میکنم...شبیه آدمهای مات و منگ به تصویری که پنجره ماشینم قاب گرفته خیره میشوم...

هر رنگی به صورتش میآید...چه ابی باشد...چه سرخابی! روسری سرخابی اش را ساده زیر گلویش گره زده...چشمانش غمگین است! و عینک قاب مشکی و بزرگی سنش را از آنچه که هست بیشتر نشان میدهد...اما هنوز زیباست... زیباتر از قبل و من هنوز دوستش دارم...با اعترافی که ناخواسته به ذهنم رسید و اشکهایش که از قاب عینکش بیرون میرود و روی گونه اش میچکد! به خودم میآیم...

از ماشین پیاده میشوم و سلام میدهم...

جواب نمیدهد...تنها انگار میخواهد با نگاه، توجهم را به سمت درخت توت جلب کند...درختی که نیست...سالها بعد وقتی به دنبال لمس خاطره ای، مجنون وار به کوچه ای از ان کوج کرده بودیم بازگشتم دیدم که اره برقی شهرداری منبع تمام خاطراتمان را برید... پای تنه بریده شده نشستم...مثل نادر شاهی بی تخت و تاج! عزل شده...زانو زدم و گریه کردم... 

و او انگار هیچ وقت قدم به این کوچه نگذاشته بود...

هیچ وقت دلتنگ خاطراتش نشده بود!

دلگیر بودم...

 

هق هق اش اما کلافه ام میکرد! هنوز به گریه اش حساس بودم...هنوز دوستش داشتم...

حق داشت هیچ وقت دلتنگ من نشود؟

سر میچرخانم طرفش...

مات و مبهوت به ساختمانهای بلند قد و بی قواره ای که جای خانه هایمان را گرفته نگاه میکند...

میخواهم بازهم حرف عمیقی بزنم! 

این بار اما حرف دارم...

میخواهم‌بگویم وقتی نبودی خیلی چیزها تغییر کرد...میخواهم این جمله را بگویم...باید بگویم...

برمیگردد طرفم!

_چرا اینجا انقدر تعییر کرده؟ تو میدونستی و اینجا قرار گذاشتی؟

حرفم توی دهانم میماسد...باید بگویم ...باید گلایه کنم!

مامانی ...
۰۳ مرداد ۱۲:۳۷

نمیدونم ساعت چند خوابم برد ، اما قبل از اینکه آلارم گوشیم

به صدا در بیاد بیدار شدم...

یه دوش گرفتم و به کسی نگفتم با افشید قرار دارم...

بنظرم اینطوری بهتر بود ، حوصله ی متلک انداختن نادره و صابر رو نداشتم .

دلم میخواست بیشتر توی خودم باشم...

لباس مرتب پوشیدمو از خونه زدم بیرون.

سر ساعت و همزمان رسیدیم کنار درخت توت.

هر دو از ماشینهامون پیاده شدیم و به سمت همدیگه رفتیم.

هنوزم رنگ آبی به افشید می اومد.خصوصا که اونروز هم کلا بارنگ آبی ست کرده بود.

خاطرات بچگی رو مرور میکردیم و غرق در سالهای کودکی شده بودیم .

بی اختیار نگاهم رفت سمت دست چپ افشید و دیدم یه رینگ طلایی به انگشتشه!

یهو وا رفتم...از حرف زدنم کاملا مشخص بود انگار یکدفعه فاصله ای بینمون افتاد.

افشید متوجه موضوع نشد ولی مدام میگفت چرا انرژیت کم شد؟ چیزی شده؟

و من هم که انکار میکردم و میگفتم نه ، خوبم.

افشید حرف میزد و درخت توت دور سر من میچرخید...

هزاران فکر همزمان از ذهنم میگذشت...

یعنی ازدواج کرده؟

پس الان اینجا چکار میکنه؟

اگر متاهلِ چرا با من قرار گذاشته؟؟؟

همینطور ذهنم درگیر بود و مدام  سوالهای پی در پی افکارم رو احاطه کرده بود.

تا جاییکه دیگه صدای افشید رو نمیشنیدم.

ضربه ای که افشید با چوب بهم زد ، منو به خودم آورد!

هی نادر...

کجایی...

حواست هست چی دارم بهت میگم؟

+اره آره متوجه ام

زد زیر خنده و گفت آره آره خیلی متوجه ای

اگه راست میگی ، بگو چی گفتم؟؟؟

آرا مش
۰۲ مرداد ۱۸:۲۳

فردا زیر درخت توت قراره بعد از شونزده سال دوباره افشید رو ببینم و می‌تونم بگم کاملاً دست و پامو گم کردم و عینهو جوونک‌‌هایی که برای بار اولشونه میخوان برن سر قرار، دلشوره گرفتم...

چندین و چند بار با خودم مرور می‌کنم که فردا چی بگم، چی بپوشم، چیکار کنم و... 

توی همین فکرام که بی‌هوا بدون اینکه متوجه شده باشم، خودمو زیر درخت توت پیدا می‌کنم، درخت توتی که تنومندتر شده بود و شاخ و برگ بیشتری پیدا کرده بود، مثل خودم پیرتر شده بود اما هنوز استوار بود و برگ و بار داشت... اما من... من بعد از افشید تموم شده بودم، فقط سعی کرده بودم به خیال باطل، خیالش رو از سرم بیرون کنم، خودمو به زندگی که نه درواقع به زنده موندن سرگرم کرده بودم و نمی‌فهمیدم این کار هیچ فایده‌ای نداره، عشقی که ته قلب منو توی اوج نوجوونی روشن کرده بود یه آتیش بی‌رمق و کم‌جون که با یه لگد مهار بشه، نبود... این عشق گدازه‌هایی بودن که حالا با دوباره دیدنِ افشید از دلِ سنگ‌ترین سنگ‌هایی که به دورش کشیده بودم، بیرون زده بود و داشت همه‌ی قلبم رو آب می‌کرد..‌. 

امشب رو به سختی سپری می‌کنم، چقدر کش میاد این شب! خنده و مسخره‌بازیای صابر و نادره و چشم‌غره‌های بابا و قربون‌صدقه‌های زیادی از حد مامان و از سروکولم بالا رفتنِ بچه‌های صابر و «عمو...عمو» گفتن‌های بی‌پایانشون رو به زور تاب میارم و خداخدا می‌کنم وقت خواب برسه و یه گوشه‌ای بیفتم و خواب فردا رو ببینم... 

رهگذر
۲۸ تیر ۱۸:۴۵

فردا زیر درخت توت ... توی حال خودم بودم. زن همسایه شلنگ آب به دست، داشت به درختای جلوی در خونه شون آب میداد، هر از گاهی هم به اینور اونور کوچه آب میپاشید. بوی خوش خاک نم خورده، مستم کرده بود. چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم که یه دفعه صدای بوق ماشین منو به خودم آورد.

صابر و خونواده اش داشتن میرفتن خونه بابا. گفت چته عاشق شدی، وسط کوچه چشم بسته راه میری؟!

حوصله اش را نداشتم، سلام و احوال پرسی کردیم و راه خودم رو گرفتم.

صابر پسر خلف خونواده بود. توی شهر خودمون درسش رو خوند و کارمند اداره دولتی شد، به موقع ازدواج کرد و پدر شد، جدیدا هم یه حجره کوچیک توی بازار برای خودش دست و پا کرده بود و سپرده بود به یکی از آشناهای بابا. طلعت بیگم و میرزا رضا همیشه براش احترام خاصی قائل بود. پا، جای پای میرزا رضا گذاشته بود.

حوصله نیش و کنایه های بیشتر رو ندارم، دلم می خواد برگردم، اما قرار فردا نمیذاره ... فردا زیر درخت توت ...

آرا مش
۲۸ تیر ۱۳:۳۲

از کنارشون رد شدم و پای حوض نشستم و شیرآب رو باز کردم، قطرات آبی که از شیر توی آب حوض می‌ریخت، صافی و یکدستی آبو بهم می‌زد و تصویر چهره‌‌ام رو که به وضوح می‌دیدم داره کم‌کم از سنم جلو می‌زنه، خط‌خطی می‌کرد...

نادره زیر گوشِ بابا پچ‌پچ می‌کرد و می‌فهمیدم که وسط حرفاش با چشماش به من اشاره می‌کنه، یکهو بابا با صدای بلندی گفت: «چی؟! افشید نادری دوباره سر و کله‌اش پیدا شده؟! به درَررررکِ اسفل السافلین! اصلا پسر ساده‌ی من چرا باید دوباره فیلش یاد هندستونِ بی آب و علفِ این دختره کنه؟! هاااان؟!»

به عمد صداشو بلند کرده بود و رو به نادره حرف می‌زد که مثلاً به در بگه تا دیوار بشنوه! 

همین لوس‌بازیا و خودشیرینی‌های نادره بود که باعث میشد از دستش کفری بشم، آخه دختر حالا وقت این حرفها بود، مگه حالا چی شده بود اصلاً؟! 

اما نادر هیچ‌کی هم ندونه خودت خوب می‌دونی که چی شده! که فیلت واقعاً یاد هندستون کرده، البته نه اون هندستونِ بی آب و علفی که بابا می‌گفت که افشید برای فیلِ تو هندستونیه که یادآوری خاطراتش قند تو دلت آب می‌کنه و همه‌ی سختی‌های راهِ دور و درازِ نرسیدن به اونو می‌شوره و می‌بره... 

مامان با لیوان‌های آبمیوه سر رسید، لبش رو گزید و گفت: «آقا رضا حالا چرا اینقدر حرص می‌خوری؟! زشته صداتو بردی بالا، در و همسایه چی میگن؟! حالا نه به باره نه به داره...» 

تحمل بحث و کل‌کل‌هاشونو نداشتم، بی‌توجه به متلکای ریز و درشتِ بابا و جانبداریِ پوچِ مامان و خودشیرینی‌های بی‌موقع نادره از خونه زدم بیرون و فکرم رو فقط به دیدار دوباره‌ی افشید متمرکز کردم... فردا زیر درخت توت...

زری ...
۲۷ تیر ۰۰:۱۴

چه خانواده ای XD

مادر و پسر / پدر و دختر

رهگذر
۲۶ تیر ۲۰:۱۱

اگرچه کشورگشایی نکردم ولی برای نادره صف شکنی کرده بودم. پدرم وقتی نادره دانشگاه قبول شد، خیلی راحت‌تر با رفتنش به تهران موافقت کرد. مادرم درِ گوشم میگفت اگر تو نمی رفتی، نادره را هم نمی گذاشتیم بیاید. 

نادره خودش زحمت زیادی کشیده بود، دانشگاهش خیلی بهتر از ان بود که من رفتم، اما مادرم هنوز هم ول نمی کند و آن را از صدقه سر من می‌داند. همین باعث می شود گاهی میان من و نادره شکرآب شود. 

اما برای پدرم، نادره دختر نادری(کمیاب با آقای نادری اشتباه نشود :)) ) است.

پدرم هنوز کنار ایوان ایستاده بود و با نادره حرف میزد، توجه زیادی به من نمی کرد. به همان سلام و احوال پرسی ساده بسنده میکرد. من برایش آنقدرها نادر نبودم. 

مامانی ...
۲۶ تیر ۱۹:۲۸

دیگه دوره و زمونه عوض شده بود و پدرم نمیخواست اینو قبول کنه.

هنوزم باورش این بود که پسر باید شغل پدر رو ادامه بده.

با اینکه عاشق خانوادمم اما خوشحالم که مستقل شدم.

درس و دانشگاه رو ادامه دادم و میشه گفت الان حرفی برای گفتن دارم توی اجتماع.

 

اگر پدر افشید الان زنده بود حتما نظرش نسبت بمن تغییر کرده بود.

رهگذر
۲۶ تیر ۱۸:۵۴

یکدفعه نادره بالای سرم ظاهر شد، تند تند و با عصبانیت شروع به جیغ و داد کرد.

- مگه قرار نبود پنجشنبه که میای خونه، منم از خوابگاه میام، از یه جایی منم برسونی. سر به هوا. انقدر منتظرت موندم، آخر سر مامان زنگ زده که خودت بیا. نادرم اومده خونه، مادر به قربونش بره. رفته بودی کشورگشایی ...

-مامان میگفت دوباره افشید اومده سراغت. همونه که عقل از سرت پریده دیگه. امیدوارم اراده معطوف به حیات تو رو به قهقرا نبره.

+سلامِت کو ...

این دختر داشت خُل میشد. خودش را با کتاب خواندن خفه میکرد. چیز های عجیب و غریب را بهم میبافت، از حرف هایش سر در نمی آوردم. بعضی وقت ها سخت با هم کنار می امدیم، از طرفی بیشتر از همه در خانواده همدیگر را درک می کردیم. جنگ و صلح خاصی داشتیم. اما حالا حوصله ناز کشیدن از نادره را نداشتم. به درخت توت فکر میکردم و نگاه تند و تیز و پر از خشم نادره. بعد از ان همه ماجرا، اگر افشید را ببیند، سلسله ام را به فنا می‌دهد.

مادرم از آشپزخانه داد زد: نادره بیا برای نادر شاهم آبمیوه ببر، خسته است، کمتر حرف بزن.

نادره داشت منفجر میشد، گفت وسایلم مونده حیاط، اعلی حضرت همایونی خودشان به مطبخ تشریف فرما می شوند.

همیشه آخر هفته ها دور هم جمع میشدیم، قرار بود صابر و خانواده اش هم برای شام بیایند، پدرم هنوز به خانه نیامده بود. از طلعت بیگم سراغش را گرفتم.

+ ننه، میرزا رضا کجاست؟ 

- تو هم دیگه انقدر لوس نشو، درست حرف بزن. رفته نونوایی مامان جون، شلوغه، حتما مونده تو صف.

صدای قربون صدقه های بابا از حیاط می آمد. نادره را زیادی تحویل میگرفت، عوضش اگر راه داشت می آمد و یکی می خواباند در گوشم که چرا حجره را ول کرده ام و به جای آن در تهران کار می کنم.

 

 

 

آرا مش
۲۶ تیر ۱۴:۵۹

کسی ادامه نداد، برای اینکه داستان یخ نکنه و از دهن نیفته قانون‌شکنی کردم و در ادامه‌ی کامنت خودم، کامنت میذارم امیدوارم دوستان قبلی ادامه بدن و دوستان جدید هم اضافه بشن :))

 


بین خواب و بیداری و نیمه‌هوشیار تماس رو وصل می‌کنم...

- «بله...؟!»

صدای آشنایی اونطرف خطه و باعث میشه کاملاً هوشیار بشم، از جا بپرم و روی تختم بنشینم.

+ «پادشاه به سلامت باد! اممم خوبی نادر؟!...»

همین جمله کافی‌ست تا دوباره پرتم کند به آن روزها...


اولین‌بار یواشکی از باجه تلفن سر خیابون با کارت تلفنی که از کنار کوچه‌مون پیدا کرده بودم، به خونه‌شون زنگ زدم... شاید ۱۴-۱۵ ساله بودم، مدتی بود که ندیده بودمش... آخه هروقت از مدرسه برمی‌گشتم با خواهرش خورشید و دوستاش از اون‌طرف خیابون میومدن، منم هر روز مراسم خداحافظیِ نیم‌ساعته‌‌ی اکیپ دخترا رو از پشت درخت توت تماشا می‌کردم تا با خواهرش بیان توی کوچه و سمت عمارت بزرگ ته کوچه که خونه‌شون بود... چند روز بود که خبری از افشید و خورشید نبود و اکیپ دخترا بدون اونها سر کوچه پراکنده می‌شدن و می‌رفتن... بالاخره خودمو راضی کردم که از دوستش حالش رو بپرسم و وقتی فهمیدم مریض شده قلبم مثل مرغ پرکنده‌ای شده بود که مدام خودشو به در و دیوار قفس می‌کوبید... با اون صدای گرفته‌اش پای تلفن هم دست از شوخ‌طبعیش برنمی‌داشت و دوباره منو نادرشاه خطاب کرد: «پادشاه به سلامت باد! خوبی نادر؟!»


+ «امروز پای تلفن توی شرکت انگار اصلاً میزون نبودیا! می‌خواستم ببینم توفیق شرفیابی به محضر جنابعالی پیدا می‌کنیم یه روز؟! بابا هیئت مدیره مغز منو خوردن از بس اصرار می‌کنن هرطور شده یه کانال ارتباطی به شرکت شما بزنم تا پروژه‌ رو زودتر با همکاری هم پیش ببریم... تاااااازه من نگفتم با تو آشنایی دارم از قبل وگرنه که دیگه هیییچی!!... الوووو صدامو داری؟!» 

- «اهم...اهم... بله بله، باشه هماهنگ می‌کنیم» 

چرا اینجوری شدم؟! چرا نمی‌تونم دو کلمه حرف باهاش بزنم... من که دیگه خیلی وقته تلاش کردم فراموشش کنم... انگار بی‌فایده است، همه‌چیز دوباره مثل فیلم از جلو چشمم رد میشه... 

بعد از تماس، پیامش می‌رسه: «می‌خوام بیام محله‌ی قدیمی ببینم چه شکلی شده بعد اینهمه سال، کجا قرار بذاریم؟!» 

بدون فکر و معطلی براش می‌نویسم: «زیر درخت توت...»

آرا مش
۲۶ تیر ۰۹:۵۰

چرا هیچ‌کس چالش رو ادامه نمیده :(

پاسخ :
نمیدونم:(
آرا مش
۲۵ تیر ۱۰:۱۱

خودم را روی تخت ولو می‌کنم و جنگ تمام‌عیاری برای فرار از یادآوری چهر‌ه‌ی افشید در درونم آغاز می‌شود...

همان لحنِ پادشاه و رعیتی را که همیشه به شوخی در مقابلم داشت هنوز بعد از شانزده سال حفظ کرده بود، اگر الان شانزده سال پیش و من در اوج جوانی بودم، بعد از گفتن جمله‌اش، پر از ابهت به او می‌نگریستم، دستم را از پشت بهم قفل می‌کردم و کمی برایش ادای راه رفتنِ پرجلال و جبروتِ پادشاهان را درمی‌آوردم و از خنده‌‌های از ته دلِ افشید ذوق‌مرگ می‌شدم...

اما حالا با اولین تلاقی نگاهمان و اولین جملاتش که مرا دوباره پادشاه خطاب کرد، دیگر از آن ابهت و جبروت پادشاهی خبری نبود و من خودم را از دون‌ترین مقام دربار پادشاهی هم کمتر می‌دیدم... دوباره پرت شدم به همان روزها... 

آن روزی را که با سعید گلاویز شدم و مشت محکمی را حواله‌ی استخوان دماغم کرد و آن را شکست خوب بخاطر دارم؛ سعید متلکی به افشید گفته بود و او را بخاطر موهای پشت لبش «افشین» خطاب کرده بود! آخ که هنوز هم با یادآوری‌ آن روز، دردِ آن مشت در تمام بدنم می‌پیچد... 

نمی‌دانم کی و چگونه به خواب رفته‌ام که با صدای موبایلم از جا می‌پرم...

معین پاکجو
۲۴ تیر ۲۳:۰۷

- "افشید نادری؟"

سری به نشانه‌ی تأیید تکان داده و بر روی پلکان سنگی ایوان نشستم.

 

+ "امروز با شرکت‌مون تماس گرفت."

+ "حرف زدیم..."

- "چه کارِت داشت، دختره‌ی بی‌وفا؟!"

+ "نگو این‌جوری دیگه مامان!"

+ "خودت هم می‌دونی که تقصیر افشید نبود."

- "صدای دامبول و دیمبول عروسیش که کلّ محله رو برداشته بود، یادت رفته؟!"

+ "عه، مامان!"

- "مامان و الماسِ کوه نور!"

- "خفّتی که شب خواستگاری کشیدیم رو چی؟!"

- "یادت نیست، نادری بزرگ، چه‌طور تحقیرت کرد؟!"

+ "خدا رحمتش کُنه..."

+ "مامان، مرحوم حق داشت؛ اون موقع، من هیچ‌چی نداشتم!"

+ "فقط شونزده‌سالم بود!"

 

گمان می‌کردیم که به دلیل انتقال پدرش، قصد رفتن از این شهر را داشته‌اند؛ به همین دلیل، خودم را به آب و آتش می‌زدم تا نروند.

حتّی، وقتی با اصرار من، خانواده‌ام راضی به حضور در جلسه‌ی خواستگاری هم شدند، دلیل اصلی‌اش را نمی‌دانستیم.

تا این که یک هفته بَعد از خواستگاری ما، صدای جشن عروسی‌شان، آمد و فهمیدیم، نادری بزرگ، دخترش را به تهماسب، پسر مدیر همان مدرسه‌ای که قرار بود به آن منتقل شود، داده است.


- "حالا زنگ زده که چی بگه؟!"

 

افشید، مدیر ارشد تحقیق و توسعه‌ی شرکت آسمان‌گستر، رقیب اصلی ما، در پروژه‌های برج‌سازی بود.

وقتی در همایش ملّی "بلند‌مرتبه‌سازی، افق آینده" به عنوان اوّلین سخن‌ران از وی دعوت به عمل آمد، چون خورشید عالم‌تاب، با همان روسری آبی همیشگی‌اش، طلوعی بی‌نظیر بر پهنه‌ی آبی آسمان را تداعی می‌نُمود!

 

در پایان، سعی داشتم تا هرچه سریع‌تر از همایش خارج شوم، مبادا، چشم به چشم هم شویم، که مرا دید؛ لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

- "به کدامین مرزمان هجوم آورده‌اند که چُنین شتابان، قصد خروج دارید، شاها؟!"

- "اندکی درنگ نُمایید، رعیتی عرضی دارد!"

 

شانزده سال از شانزده‌سالگی‌اَم، و شانزده‌سال از آخرین دیدارمان می‌گذشت.

 

+ "تماس گرفته بود که توی یه پروژه بزرگ، هم‌کاری کنیم."

- "مادر، یه نگاه به خودت بنداز؛ در تموم این سال‌ها، دلت سَمت کسی نرفت..."

 

یک‌سال بعد از رفتن‌شان، امیر، هم‌کلاسی‌اَم، خبر آورد که نادری بزرگ به رحمت خدا رفته است؛ این را از دفتر مدیر مدرسه شنیده بود.

فردای آن روز، مجلس ختمی، به یاد آن مرد بزرگ، در مدرسه‌ی ما برگزار شد.

از پِچ‌پِچ معاونین مدرسه دریافتم، که با رئیس مدرسه‌اش بگو مگو‌یی داشته‌اند و شب‌هنگام، در بستر خود، دارفانی را وداع می‌گوید.

 

بَعدها متوجّه شدم که دختر نادری بزرگ به همین دلیل، از تهماسب جدا شده و برای ادامه‌ی تحصیل، به خارج از کشور می‌رود.

این را مادرم نمی‌دانست.

آرا مش
۲۴ تیر ۰۸:۳۴

طلعت بیگم... مادرم 

حالا که پیر شده و من هم سال‌ها بود که از آن غرور جوانی‌ام دست برداشته‌ بودم، آبمان توی یک جوی به حرکت درمی‌آمد...

کنار حوض نشسته بود و طبق معمول پایش را می‌مالید همان پایی که یک روز داستان لنگان شدنش را برایم تعریف کرد و اشک به چشمم آورد... انگار که توی چشم‌هایم تا ته ته دلم را خوانده باشد گفت: «چته نادر؟! مادر چیزی شده؟!» 

به هر کلمه‌ای توی ذهنم چنگ می‌انداختم تا بتوانم با ردیف کردنش در یک جمله‌ی بی‌سروته، یک جوری از پاسخ به این پرسش مادر فرار کنم اما تنها چیزی که بر لب‌هایم نشست این بود: «افشید...» 

فکر می‌کردم صورتم از داغی قرمز شده باشد، سرم را زیر انداختم و نفهمیدم چطور خودم را به سمت ایوان کشان کشان بردم...

 

ناشناس
۲۴ تیر ۰۲:۲۴

باید همان روزها کاری میکردم. حالا دیگر مدت ها بود که عشق و عاشقی از سرم پریده بود. حتی دیگر یادم نمی آید که کِی آتش احساساتم را خاموش کردم و حالا چیزی جز خاکستر نمانده بود.

خیلی وقت است که به منطقم بهای بیشتری داده ام. دیگر نه من آن نادر افشار بودم و نه او افشید سابق. انگار روح نادر شاه با آن تندخویی اش در من حلول کرده بود.

وقتی افشید زنگ زد، بعد از آن گندی که به بار آوردم، نفهمیدم چطور حرفمان را تمام کردیم.

روز عجیبی بود، کارم که تمام شد؛ نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. اما همین که در را باز میکردم، دلم هوای خانه پدری کرد. دلم برای طلعت بیگم تنگ بود ...

 

صـــالــحـــه ⠀
۲۳ تیر ۲۰:۴۵

بچه‌ها خیلی خوب می‌نویسید... خیلی.

من تخیلم قد نمیده

پاسخ :
شما میتونییییی:)
Fateme ..
۲۳ تیر ۱۶:۱۳

روزی که با گریه زیر درخت توت گفت که پدرش را به شهر دوری منتقل کرده اند و باید از این کوچه و شهر برود؛ ۱۶ سالم بود...به خیالم که میتوانم پدرش را از رفتن منصرف کنم؛ در خانه شان را زدم و ترسو از همیشه بعد از فشردن زنگ در، عین لحظات بعد از کشیدن ضامن نارنجک، خیز برداشتم طرف دیوار... در دلم غوغایی به پا بود که نکند من را ببنید و تمام مدت به خودم میگفتم این چه غلطی بود؟! صدای مردی که از پشت آیفون هوار میزد"مردم ازار" خیالم را راحت کرد ...نفس راحتی کشیدم و به طرف خانه راه افتادم... ما بین راه مردد شدم و برگشتم... به خیالم قهرمان داستان عشقی نافرجام بودم که حالا که باید میانه داستان، معشوق اسطوره ای اش را از خطری که در شهری دور تهدیدش میکند نجات دهد...تمام لحظاتی که با کفش های آل استار تقلبی و پاره پاره شده ام تا خانه‌شان راه میرفتم، توی خیالم سوار بر اسب نادر بودم و به تاخت میرفتم!
در زدم! از بیرون پسر لاغر اندام و زرد و زار و دیلاق و درون...نادر افشار ...روح نادر در من حلول کرده بود تا هر آنچه میخواهد به زیر بکشاند و سبیل تاب بدهد و پوزخند بزند... سبیل نداشتم! اسب نداشتم! شمشیر نداشتم!ارتش نداشتم! من هیچ چیز نداشتم... جز تخیل قوی... پیش خودم فکر میکردم الان پدرش که لابد روزنامه دستش هست و یک صندل قهوه ای رنگ به پایش کرده و عینکش لابد فریم مشکی رنگ دارد و لبخند ژکوند میزند در را برایم باز میکند. به او میگویم که من از بچگی به خانواده شان ارادت داشته ام و دوست ندارم آنها از اینجا بروند... او هم میگوید روی این قضیه بیشتر فکر میکند.

با دیدن آقای نادری ناظم مدرسه پشت در! در حالیکه که با سر تمام کچل ،قدی نزدیک به دومتر، عرق گیر و پیژامه راه راه با چماقی توی دستش به من زل زده بود.نفسم بند رفت! عقب عقب میرفتم و آقای نادری عین میر غضب هرچه عقب میرفتم جلو می‌آمد...
گفت: اینجا چیکار داری؟اومدی مردم آزاری و مزاحمت؟خونه ما رو از کجا بلدی؟هاااا؟تعقیبم کردی؟
روحم از جایی بالای درخت توت، به جسمم نگاه میکرد...عین مرده ها تمام تنم یخ زده بود و عشق عین پریدن دسته های گنجشک از درخت، از تنم جدا میشد و پر میزد! "رسیدن به افشید با عقل نیم بند نوجوانی ام هم محال بود!"
باید کاری میکردم...

Fateme ..
۲۳ تیر ۱۶:۱۰

_الو!نادرشاه؟
صدای خنده هایش توی گوشی مرا میبرد به دوران نوجوانی... خواستم بگویم خیلی وقت است که سلسله ام را با خاک یکسان کرده اند...خواستم حرفایی بزنم که آدمهای شکست خورده بعد از گذران عمر، توی فیلم ها و رمانها میزنند و دل سنگ را آب میکند! از ان حرفها که زبان گوینده را رگ به رگ میکند‌... سکوت کرده بودم و دنبال حرف میگشتم! خوابها و حرفهای توی فیلم ها را مرور کردم! لاکردار یک جمله درست و حسابی به ذهنم نمیرسید... جمله ای که خیلی محشر باشد! اه... جمله قصار باید همان لحظه توی ذهن بیاید، والا بیات میشود!

_الو؟ صدای منو دارید؟ 

+بله...نادرشاه...اوهوم...نادرم!خوبی؟
افتضاح بود! بدجور گند زده بودم...

مامانی ...
۲۳ تیر ۱۵:۲۰

دروغ چرا ، با اینکه خیلی کم سن و سال بودم ، از افشید خوشم اومده بود

و دلم میخواست هر کاری براش انجام بدم ، حتی اگر بارها از اون درخت توت تنومند بالا برم...

یا مثلا از دوچرخه ی احمد پسر کبری خانم  که با کلی خواهش و تمنا ازش قرض میگیرم تا یه دور باهاش بزنم بگذرم و در عوض نوبتم رو بدم به افشید!

البته بعدش فهمیدم که افشید خودش یه دوچرخه ی زرد خوشرنگ داره ، تازه دوچرخه ش سبد هم داشت!

 

زنگ تلفن منو به خودم میاره...

گوشی رو برمیدارم... آقای افشار ...از شرکت آسمان گستر پشت خط هستن وصل کنم؟

با عجله گفتم ، بله بله حتما...

( اونروز که اتفاقی توی یک همایش افشید رو دیدیم کارت ویزیتمون رو رد و بدل کرده بودیم)

و حالا این افشید بود که پشت خط بود.

قلبم به تندی همون روزها میزد...

تلفن وصل شد...

الو...

آرا مش
۲۳ تیر ۱۱:۳۵

اینم از مشکلات ثبت همزمان کامنتهاست 

دوتا کامنت من و خانوم یا آقای ناشناس همزمان ثبت شدن در ادامه‌ی کامنت بالای من :/

پاسخ :
اره ولی خوبه میشه یه جوری باهم جمع بشه...
Fateme ..
۲۳ تیر ۱۱:۲۲

سلام سلام

ببخشید. لطفا به ادامه کامنت قبل توجه کنین و ادامه بدین...مرسی:)

ناشناس
۲۳ تیر ۱۱:۰۴

بوی سیگار صدای سیلی را توی ذهنم تداعی میکند.

پدر افشید معلم بود. خودش این را بارها گفته بود. نمیدانستم ناظم ها را توی خانه‌شان معلم صدا میزنند.آقای نادری که من میشناختم ناطم بود نه معلم. کاش زودتر میفهمیدم ناظمی که پشت دیوار مدرسه سیگار را از دستم کشید و کشیده آبداری توی گوشم زد پدر افشید بود. پدری که خودم را دسته گل به دست رو به رویش تصور میکردم، من را به اخراج از مدرسه تهدید کرده بود. این اتفاق جز بدشانسی هیچ اسمی نداشت. بدی اش این بود که چند ماه بعد با سیلی دوم ، فهمیدم سیلی اول را از چه کسی خوردم...

آرا مش
۲۳ تیر ۱۱:۰۴

کنار پنجره می‌ایستم و به ساختمون نیمه‌کاره‌ی روبرو خیره میشم، اون روزها مثل نوار فیلمی قدیمی از جلوی چشمام رد میشن و نمیذارن درست به زندگیم برسم، دوست دارم ساعت‌ها به خاطرات اون روزها فکر کنم...

اون روزها توی اوج کودکی معنی عشق و دوست داشتن رو نمی‌فهمیدم، نهایت عشق برای من همون دوچرخه‌ی سرمه‌ای براق پشت شیشه‌ی مغازه‌ی دوچرخه‌فروشی بود که موقع اومدن از مدرسه اونقدر محو تماشای اون میشدم که ساعت و زمان از دستم در می‌رفت! بعدش مامانو میدیدم که چادرشو سر کشیده و با پاهایی که نمی‌دونستم چرا یکیش رو روی زمین می‌کشه و لنگ میزنه داره یواش یواش از سر کوچه میاد دنبال منی که دیر کرده بودم!

چشماش که از عصبانیت گرد شده بودن و ابروهایی که بهم گره خورده بودن همون ترس همیشگی رو به جونم مینداخت و منو از فکر به عشق کوچیک اما دست‌نیافتنی اون روزهام بیرون می‌کشید... 

اما با دیدن افشید شاید دیگه کمتر به اون دوچرخه‌ی خوش‌آب‌ورنگ فکر می‌کردم چون...

مامانی ...
۲۳ تیر ۰۹:۰۴

خاطره بازی....

گهگاهی به سراغم میاد و منو توی اون سالها غرق میکنه...

تموم اینها در عرض چند دقیقه از ذهنم گذر کرد.

ته سیگارم رو توی جا سیگاری فشار دادم و از پشت میز کارم بلند شدم.

دیدن افشید امروز بعد از سالها چه چیزهایی که در ذهنم نمیاره.

 

معین پاکجو
۲۳ تیر ۰۸:۰۳

با تمام وجود پا به فرار گذاشتم که ناگهان، پایم بر روی چوب افشید که وسط کوچه برجای مانده بود رفت و در حالی که به هوا پرتاب شده بودم، با پشت به زمین خوردم!

 

از خواب پریدم؛ بدنم درد می‌کرد؛ اِنگاری از چند متری به پایین افتاده بودم!

نفسی عمیق کشیدم و در همین حال، صدای مادرم را شنیدم که می‌گفت:

- "افشار جان، بیا پسرم شام بخوریم؛ از عصر تا حالا خوابیدی!"

- "شب، خوابت نمی‌بره ها!"

 

+ "چشم، الآن میام!"

 

با حال عجیبی که داشتم، رفتم تا آبی به دست و صورتم زده و آماده خوردن شام شوم.

شیر آب را باز کردم، مشتی آب گرفتم به صورت خویش پاشیدم.

چشمانم بسته بود؛ در حالی که دستانم را بر صورت می‌کشیدم، به آیینه نگاه کردم.

 پلک‌هایم بی‌حرکت ماند؛ خشکم زده بود...

ناشناس
۲۳ تیر ۰۷:۳۰

همه رفتنو  کم کم خلوت شد

اونقدر خلوت که دیگه فقط من مونده بودمو  درخت توت

حس خوبی داشتم

 یادمه ی بار تلوزیون ی چیزایی درباره ی چیز به اسم بلوغ میگفت

که چه میدونم ، درباره بزرگ شدنو از اینجور حرفا

اما هرچی بود انگاری حس خوبی داشت

ی حس خوب با ی لبخند خوبتر رو صورتم

حس قدرتو محکم بودن داشتم

با همون لبخندو همون حس محکم بودن به درخت توت نگاه کردم

که یهو ی صدایی گفت : اصن میدنی اون چه موجودیه قهرمان

 هول شدم ، تند تند  به این رو اونور نگاه کردم

و با ترس  گفتم کیه

صدا گفت : پسره ی احمق

دیگه واقعا داشتم میترسیدم

بلند گفتم : کجا قایم شدی بیا بیرون

صدا گفت: واقعا میخوای منو ببینی ؟ باشه

یهو ی صدای تِلپ تِلپ اومد

دیگه واقعا ترسیده بودم

بازم اینور اونورمو نگاه کردم

تِلپ تِلپ   تِلپ تِلپ

صدا از درخت توت میومد  

از شاخه های بالایی که هی پایینتر میومد

به درخت توت خیره شده بودمو به صدا گوش میدادمو

نفسای عمیق می کشیدمو

به پایینتر اومدن صدا نگاه میکردم

می تونستم فرار کنم اما نمی دونم چرا فرار نمی کردم

یعنی فقط میخواستم ببینم چیه و بعد فرار کنم

صدا تِلپ تِلپ هی پایینتر اومدو تا رسید به پایینترین شاخه و گفت :

واقعا میخوای منو ببینی ؟

همونطور که عمیق نفس میکشیدم گفتم : کی هستی

اما واقعا ترسیده بودم

چند لحظه همه چی ساکت شدو

یهو ی صدای تِلپ گُنده اومد

و ی ماهی قرمز بزرگ از درخت توت به پهلو افتاد رو زمینو

و گفت : خُب

نفسم بند اومدو بی اختیار نشستم رو زمین

یادمه ی بار توی تلوزیون میگفت موقع ترس  آدم فلج میشه

و من  انگاری واقعا  فلج شده بودم

 و از ترس نمی تونسم جُم بخورم چه برسه به فرار

ماهی قرمز گفت : اگه میخوای فرار کنی فرار کن

اما من همینجا میمونم و وقتی ترست  تموم شد

دوباره برگرد تا بهت بگم اون دختر چه موجودیه

هنوزم تو شوک بودم

بی اختیار گفتم کیو میگی

گفت : شاهزاده خانومی که براش توت کندی

گفتم : افشید

گفت :  آره

نمی دونستم اصن چرا داشتم با ی ماهی قرمز

که از درخت توت پایین افتاده بود صحبت می کردم

اما فکر کنم چون درباره افشید بود

هنوزم میخواستم این صحبتو ادامه بدم

گفتم ، چه موجودیه ، اصن خودت چه موجودی هستی

ماهی قرمز گفت : میخوام ی تغییر شکل بدم پس نترس

اینو گفتو شروع کرد ورجو ورجه کردن

مثل ی ماهی که از آب بیرون افتاده محکم ورجو ورجه میکرد

البته خُب واقعا ی ماهی بود که بیرون آبه !

ی چند لحظه ای ورجو ورجه کردو یهو تبدیل شد به ی مرد قد بلند

بی اختیار داد زدمو همونطوری نشسته چند متر رفتم عقب

دوباره گفت : بهت گفتم اگه میخوای فرار کنی فرار کن

و من همینجا میمونم تا برگردی

تا درباره اینکه افشید چه موجودیه بهت بگم

از ترس زبونم بند اومده بود دیگه نمی دونستم چی کار کنم

اما به نظر نمی خواست بهم آسیبی بزنه

با ترس پرسیدم چیه . چه موجودیه

ماهی قرمز همونطور که بالا سرم ایستاده بود

سکوت کرد . برگشت و پشت سرشو نگاه کرد

بعد چند لحظه گفت : لعنتی

و بعدش یهو بسمتم حمله کردو منو تو بغلش گرفتو

پریدیم  بالا درخت توت

نفهمیدم چی شد تو ی لحظه بالا درخت بودیم

دستوش محکم گذاشته بود رو دهنم که صدامم در نیاد

تند تند نفس میزدو به ی طرف نگاه میکرد

انگاری از ی چیزی ترسیده بود

منم همونطور تقلا میکرد از دستش فرار کنم

که دستشو گذاشت روی آبشوشِشو گفت ، هیسسسسس

نمی دونم چرا اما ساکت شدم

و بعدش به پایین اشاره زد

همونطور که دستش رو دهنم بود به پایین نگاه کردم

که افشیدو دیدم 

خواستم داد بزنو ازش کمک بخوام

اما ماهی دستشو محکمتر فشار دادو

اینبار گفت هیسسسسس میخوای جفتمون بمیریم پسره احمق

نمی دونم چرا ، اما ساکت شدم

و به افشید نگاه میکردم    رفتارش عجیب بود

انگاری دنبال چیزی میگشت

و عجیبتر اینکه بو میکرد

دائما بو میکرد

یعنی هی سرشو اینور اون ور  میکرد و هوارو بو میکرد

یهو ماهی دستشو برد تو جیبشو ی چیزی ازش بیرون آورد

ی چیز گرد مثل توپ

و شروع کرد گاز زدنش

بعد چند لحظه بوی تند پیاز تو هوا پخش شد

به افشید نگاه کردم دیگه بو نمی کرد

اما رفتارش عجیب تر شده بود

شروع کرد با دست گوش خودشو نوازش دادن

و از اون عجیب تر شروع کرد دست خودشو لیسیدن

دیگه واقعا کیج شده بودم

ماهی دستشو از روی دهنم برداشت

و من داد نزدم و بی سروصدا موندم

بعد چند دقیقه  افشید رفت

ماهی همونطور که منو تو بغلش داشت

تو ی لحظه پرید پایین درخت توت

و منو گذاشت روی زمین

و گفت : خُب الان اگه میخوای  می تونی فرار کنی


معین پاکجو
۲۳ تیر ۰۵:۰۵

افشید، نگران روسری آبی‌اش بود که داشت، زیر دست و پای بچّه‌های محل، لگدمال می‌شد.

با هر سختی ممکن، این‌بار، بی آن که پایم بلغزد، از درخت پایین آمده و یک‌راست، سراغ روسری آبی‌اش رفتم!

 

چه‌قدر آبی، به افشید می‌آمد.

تکانَش دادم، گَرد و خاکَش را گرفتم، تایَش کردم و با شاه‌توتی که فقط برای او چیده بودم، نزدیکش شدم:

+ "برای تو!"

 

لبخندی زد؛ روسری را گرفت و رفت.

لبخندش در یادم ماند و شاه‌توت، در دستانم!

زری ...
۲۳ تیر ۰۲:۰۱

افشید با خوش حالی داد میزد : " آفرین قهرمان ...آفرین ! "

و من درحالی که تلاش میکردم جای پایی روی شاخه درخت پیدا کنم قند در دلم آب میشد 

با اعتماد به سقف سعی میکردم به شاخه های بالایی دست پیدا کنم ... انگار رگ افشار ام بالا زده بود ...

که صدای امیر به گوشم رسید " نااادرررر بیا پایین ، خطرناکه "

 پایین رو نگاه کردم ، بچه های محل دور درخت جمع شده بودند و بعضا درحال توت خوری بودند ؛ افشید یه گوشه ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه میکرد

گفتم " نترس بابا حواسم هست "

زری ...
۲۳ تیر ۰۱:۴۷

نمیخوام گیر بدم ولی از اول شخص به راوی تغییر زاویه دادید :دی

پ.ن : من کامنت گذار داستانم /: 

مامانی ...
۲۳ تیر ۰۰:۴۳

وقتی اسمش رو گفت اول فکر کردم داره مسخره م میکنه

و از بهم ریختن اسم و فامیل من ، یه اسم و فامیل درآورده!

گفتم افشید؟؟؟ آخه افشید دیگه چه اسمیه؟؟؟

دخترک گفت ، اسمه دیگه...مگه اسم چه جوریه؟

 

دخترک دستی به زیر موهاش انداخت و پریشونشون کرد و گفت ، من افشیدم خواهرمم خورشید.

درسته معنی اسممون یکی هست اما بنظرم قشنگه🥰

 

نادر خان از جا بلند شد و دوباره تلاش کرد تا بره بالای درخت.

اینبار عزمش رو جزم کرده بود که دست پر برگرده.

افشید هم با چوبی که دستش بود روی زمین خط میکشید.

سرش رو بلند کرد و دید نادر نوک درخته.

یهو گفت عَعَههههههه... چقدر قویه...

آفرین قهرمان ،آفرین ... اینو میگفت و با خوشحالی بالا و پایین میپرید.

نادر هم قند توی دلش آب میشد از شنیدن این جمله ها.

برای همینم دیگه کم مونده بود برگ درختم بریزه پایین😏

آرا مش
۲۳ تیر ۰۰:۳۸

ادامه داد : اگه بازم توت میخوای بفرما تعارف نکنیا!

و همزمان با لبخند ملیحی روسری آبی‌رنگش را که از توت‌های درخت پر از لکه‌های ارغوانی رنگ شده بود به سمتم دراز کرد. چندتایی برداشتم و با اینکه دلم میخواست همه‌شان را بخورم دست کشیدم. نگاهی به بالای درخت انداختم و گفتم: میخوای دوباره برم بالا اون شاخه آخری رو برات بتکونم؟ می‌تونما... 

تقریبا با بی‌محلی توی نگاهش رویش را به سمت دیگری کرد و زیرلب طوری که به سختی شنیدم گفت: همون یه بار بس بود ناااادر افشاااار... 

مدام اسمشو پیش خودم تکرار میکردم آخه وقتی اسمش رو گفت...

زری ...
۲۲ تیر ۲۳:۲۹

وای اقای پاکجو XDD

گفتم حالا یه فخرالسلطنه ای چیزیه XD

معین پاکجو
۲۲ تیر ۲۲:۱۳

من که از خجالت آب شده بودم، روی به دخترک و با صدایی لرزان پرسیدم:

+ "اسمت..."

+ "اسم خودت..."

 

- "من؟"

در حالی که گیسوان طلایی‌اش را به دست باد سپرده بود، با گوشه‌ی چشمش، نگاهی سراسر جبروت بر نحیف‌ترین نادر تاریخ انداخت و گفت:

- "افشید!"

- "افشید نادری!"

 

حتّی مرور آن خاطره هم خنده‌هایی از تَهِ دل، بر لبان ما می‌آورد.

مامانی ...
۲۲ تیر ۲۱:۵۶

چون از لحن دخترک جا خوردم و توی ذوقم خورد...

(الان که فکر میکنم میبینم اون روزها من اگه واقعا نادر افشار بودم کسی نباید جرات میکرد اینطوری باهام حرف میزد🤭 ، اما خب دیگه از این نقل ها گذشته بود) .

تند تند شروع کردم به توت خوردن ، دخترک دست به کمر مونده بود و نگاهم میکرد.

یهو گفت اگر میدونستم اینقدر خوش اشتهایی دعوتت میکردم به چیدن توت ، نه خوردنش!

توت ها رو جویده و نجویده قورت دادم ، یه نگاهی به بالای درخت انداختم و گفتم الان میرم بالا و اندازه ی تموم توتهایی که خوردم برات میچینم.

چسبیدم به درخت که برم بالا ، یه مقدار که بالا رفتم دخترک با صدای بلند گفت ، لااقل اسمتو میگفتی که اگه خواستم صدات کنم ازین پایین بدونم چی بگم.

بلند گفتم ، نادر ... نادر افشار...

بعد یهو سُر خوددم و افتادم پایین.

مرد میانسالی که از اونجا میگذشت یه نگاه به قد و قواره ی من کرد و گفت: نادر هم نادر های قدیم، نادر شاه افشار بعد خنده ی ریزی کرد و رفت...

صـــالــحـــه ⠀
۲۲ تیر ۲۰:۰۴

تا چشمش به من افتاد، برقی توی چشمانش دوید و با شیطنت گفت: توت می‌خوری؟ 

از جا بلند شدم و زود لباسم را تکاندم و سر را به نشانه تایید تکان دادم.

خوشحال و سرزنده خندید و گفت: خب بیا. کسی جلوتو نگرفته.

آنجا بود که فهمیدم خجالتی تر از چیزی بودم که فکرش را می‌کردم چون...

آرا مش
۲۲ تیر ۱۸:۴۰

سلام :)) 

من روبان این چالش رو با اجازه قیچی می‌کنم😎 

 

... دختری که بار اول وقتی دیدمش شاید ۵-۶ سال بیشتر نداشت. با یک چوب که از قدش بلندتر بود، افتاده بود به جان تک درخت توت سیاه کم‌بارِ وسط کوچه‌مان، روسری آبی‌رنگش را بر زمین پهن کرده بود و منتظر چشم دوخته بود به شاخه‌های بالای سرش تا بارانی از توت سیاه بر سر و موهای بلند قهوه‌ای‌رنگش بریزد. آهسته به او نزدیک شدم تا بلکه من هم سهمی از توت‌های سیاه درشت روی بالاترین شاخه‌ی درخت داشته باشم که دست کسی بهشان نرسیده بود تا بچیندشان، سنگریزه‌ای زیر پایم غلتید و یکی دو قدم مانده به درخت مثل کتلت پخش زمین شدم، او تا من را دید...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان