سلام
خوبین؟
این صفحه واسه یه چالش داستان نویسی هست! همه میتونین توی این چالش شرکت کنین...چطوری؟ با ادامه دادن اخرین کامنت ثبت شده توی این پست میتونین بقیه قصه رو شما بگید...سعی کنین اول خیلی طولانی و دوم خیلی غصه دارش نکنین، و اگر تونستین یه کم حتی لبخند رو لبمون بیارید... امیدوارم پست متروکه ای نشه و ادامه دار باشه کارمون...
من اولین پاراگراف این قصه رو اینجا میذارم؛ و برای شروع کار از هر کی که مایله پراگراف بعدی رو بنویسه دعوت میکنم کامنت اول رو بذاره...
اینکه اسم شخص خاصی رو نمیارم دلیلش اینه که داستان نویسی تا اونجا که میدونم خیلی به مود آدما و پذیرش ذهنیشون برمیگرده و همیشه نمیشه نوشت...و وقتی همیشه نشه نوشت ممکنه با منتظر شدن اینکه یه شخص بنویسه یا ننویسه داستان نصفه نیمه بمونه و نتونیم ادامه بدیم و یه فشار ذهنی هم رو مخاطب چالش باقی بمونه...عین تکلیف نیمه کاره که خب اصلا راضی به این فشار نیستم...
و این نشونه چیه؟ نشونه اینه که من بی صبرانه منتظرم هر کی علاقه داره بیاد و داستان رو تکمیل کنه...
نکته دیگه این که خوشحال میشم حتی به صورت ناشناس کامنت داشته باشیم...خوشحال میشم از هر کی چند تا کامنت ببینم اما تا حد امکان خودتون کامنت خودتونو ادامه ندید... و اینکه لطفا واسه طنز شدن داستان از فحش و بد و بیراه و به فرض محال مفاهیم عیر اخلاقی استفاده نکنین ...
تو پاراگراف اول اسم شخصیت رو گذاشتم نادر افشار! من میدونم نادر افشار تاریخی خیلی شاه قدرتمند و سرافرازیه ...ولی یه نادر افشار داریم توی جهان معاصر با همه دردسرایی که ممکنه داشته باشه مثل همه آدما...بناست اتفاقاتی که ممکنه واسه نادر بیوفته رو بنویسیم...
مهم نیس به زبان معیار بنویسید یا محاوره! فقط کامنت قبل رو در نظر داشته باشید که یهو از سمرقند نریم بخارا کافیه:))
بسم الله...
..fateme:
من به تقدیر اعتقاد چندانی نداشتم. فکر میکردم تقدیر، چیزی است که آدمها ، تمام کمکاری هایشان در زندگی را سوارش میکنند...اما اتفاقاتی باعث شد بفهمم ، جدای از جمع کردن گندکاری ها گاهی دست تقدیر افسار زندگی را میگیرد و آن را به هرجایی که عقل جن نمیرسد میکشاند!
سال اول ابتدایی و روز اول مدرسه وقتی ما بین جار و جنجال بچهها و همشاگردیها بغضم را قورت میدادم تا با نبودن مادرم توی مدرسه کنار بیایم، فهمیدم دلایل بیشتری برای بغض کردن وجود دارد.
وقتی که هنگام معرفی اسامی از جایم بلند شدم و خودم را معرفی کردم!
"نادر افشار"
خانوم معلم با لب هایی که داشت میجویدشان تا خنده اش از آن بیرون نپرد قربان صدقه ام رفت و ورودم به اجتماع را خوشامد گفت.اجتماع، همان جهنمی که هیزم اولش را شوخ طبعی پدربزرگ مادری ام در ترکیب نام پدرش با فامیلی من، برایم گذاشته بود و من بی خبر از همه جا و بیگناه قدم به آن گذاشته بودم. نادر اسم مناسبی برای یک بچه ۷ ساله لاغر اندام و بی جربزه که با یک فوت جا به جا میشود نیست. نادرها جدای از افشار بودنشان باید ۴۰ ساله متولد بشوند با یک سبیل از بناگوش دررفته و روغن خورده با لااقل ۱۲۰ کیلو وزن.این را موقعی که خاطرات دبستانم را میشنید میگفت. دختری که بار اول وقتی دیدمش...
عاشقانه شروع کردم که چیزا بیشتری به ذهن متبادر بشه:)