امنیت
به عقیدهی من، مفهوم آشنا و در عین حال پیچیدهایه که با ذهن آدما ارتباط مستقیمی داره. یعنی امنیت برای من، به هیچ وجه یک نمود بیرونی نداره!
چیزیه که باید حسش کنم و لمس کردنی نیس! از قدم زدن توی کوچه پس کوچههای غریبه شهر بگیرید تا ارتباط گرفتن با آدمای آشنا یا غریبه و یا حتی شل کردن ماشینا در واقع به خاطر دست انداز وقتی از کنارم رد میشن و من قلبم محکم و ناپایدار دیوونه بازی درمیاره! و حتی تر، وقتی موضوع پایاننامه ام توی هالهای ابهامه واسه تایید یا رد!
پس طبیعیه که دنیایی که آرامش توش درونی شده باشه به نطر من امنه! فارغ از اینکه جنگ باشه، مزاحمت زیاد باشه و یا کارای عقب افتاده روی هم تل انبار شده باشن!
البته وقتی تو انقدر آدمای خوب دیده باشی و انقدر توی محلههای با حس خوب قدم زده باشی کمتر به این فکر مبکنی که یه آدم میتونه بد باشه! یه محله میتونه واست آخرین جایی باشه که تو زندگیت میبینی! یا وقتی کارات کمه و مسیولیتی نداری و میگی اوکی...چه خوبه!
واقعیته! دنیا کوچیکه یا تو خیلی خوش شانسی! نمیدونم! من از دنیای کوچیک حرف نمیزنم! من از دنیای بزرگی حرف میزنم که آدم مرکز اون ایستاده و داره با آرامش به اتفاقات اطرافش نگاه میکنه...
هرکی که طرفش میاد و سر صحبت رو باز میکنه، چه خوب و چه بد به نطرش فاقد خطر جدی ایه اگر خدا نخواد به اون آسیبی برسه! قدم زدن توی کوچههای شهر خودش که هیچ؛ توی کوچههای شهرهای غریبه ترسناک نیست...جنگ، بیماری و باختن و کارهای عقب افتاده هم!
مرگ هم توی این زندگی امنیتش رو زیر سوال نمیبره حتی اگر با شلیک مستقیم گلوله به گیجگاه باشه!
بازم به نظر من! امنیت اصلا تکیه کردن به یه موقعیت ثابت نیس بلکه یاد گرفتن زندگی نرمال و اروم بدون تکیه کردنه...
دنیای همهی ما یا بهتر بگم اکثر ما، یه جایی به بعد وحشی شد و ناامن!یا لااقل ناامنیش رو درک کردیم...
نه الزاما از دیدن یه اتفاق بیرونی بلکه از حسی که از اون اتفاق گرفتیم... بعضیا امنیت رو توی خودشون درونی کردن و یاد گرفتن امنیت یعنی تکیه نکردن و بعضیا این ناامنی باهاشون موند! چون دیگه نتونستن تکیه کنن...
ناامنی مثل از دست دادن عزیزان، مثل از دست دادن عشق زندگی، مثل دیدن خیانت یا تجربهاش، مزاحمت و کتککاری و دعوای بد و حتی شکست سنگین مالی و یا...هرچی!هرچی که حس بد زندگی توی دنیا رو بهت داد برای بار اول...
نمیشه گفت این آدما بدشانس بودند...به هیچ وجه نمیشه گفت! فقط وقتی بعدش ناامنی واسش مونده که حس کردند حتما باید تکیه کنند...
بچگونهاس اگه انتظار داشته باشیم آدما توی مکالمات اولیه با ما، بهمون بگن که برامون خطرناکن! هیچ کس اینو نمیگه و اگر بگه قطعا از باب دست پیش گرفتنه و قطعاتر برای این که ما ایمان بیاریم آره این اتفاق اصلا آسیبی نداره! (توی سوالات مربوط به خواستگاری یه جایی هست که میگه هیج وقت از طرفت نپرس دروغ میگی یا نه؟ چون هیچ کس نمیگه اره روزی ۱۰۰ تا! به تو هم بناست دروع بگم...هر وقت دلم میخواد!!! اینم همونه)
بچگونه اس اگه انتطار داشته باشیم آدما دقیقا همونطوری که ما میخوایم باشن و بمونن...
بچگونه اس اگه بخوایم همه چی رو پیش بینی رو کنیم...
ما فقط میتونیم حذر کنیم از تکیه کردن! به جاش بریم سمت دوست داشتن و بهره بردن...
این ادم واسه من مضره؟ نمیدونم... ممکنه باشه! ازش بدم میاد؟ قطعا نه!
این موقعیت ثابته؟ نمیدونم ...شاید نباشه! ازش بهره ببرم؟ قطعا آره!
این زندگی همیشگیه؟ قطعا نه... دوستش داشته باشم؟ شاید! اره!
...
دنیای من زیادی امن نیس این روزا!
از طرفی خیلی وقتا حس آدم نابینایی رو دارم که صرفا با اصواتی که براش تولید میشه قدم برمیداره و راه رو از چاه تشخیص میده... خیلی گیج نیس اما خب...نمیبینه!
تجربیات ادما از شکست و خالی شدن پشتشونو توی حوزههای مختلف زیاد میشنوم و میبینم...و متاسفم که بگم بیشتر میترسم تا درس بگیرم چون درسهای سختین! بیتعارف! من هیچ وقت دلم نمیخواد یکی از اونا باشم...و این بیشتر منو میترسونه!
دنیای آروم آدمای مطمئن...آرزوی روزگار نامطمئن منه...
و فقط...
میدونم صدا کردنش باعث میشه توی چاه فرو نرم... فقط دستاش منو نگه داشته... و خب بارها به خودم گفتم دستی که تو رو نگه داشته نمیذاره گم شی... ولی ... امنیت درونی! نچ...نیست! از ایمان کم یا باوری که ...ممکنه نباشه مثلا؟ نمیدونم...
...
+بیچاره تو و دلخوشی ِ رو به زوالت*
_____
*فاضل نظری