"همسایههای خانم جان" دیرتر تموم شد و به موقع به معرفی نرسید...
کتاب شیرینی بود. البته که پر از اشک و یه جاهایی ترس. ولی میدونین پر رنگترین بخش این روال و روندی که دلم نمیخواد اسمشو بذارم "قصه" کجاشه؟ معجزه! معجزههایی که انقدر به وفور رخ میده که نویسنده و راوی راحت از کنارشون رد میشه انگار که یه چیز عادیه... برگشتن آدما از مرگ با توسل. نمیدونم زنده موندن از اون تصادف، پیدا شدن انبار دارو و مواد غذایی...هرچی و هرچی که بشه اسمشو معجزه گذاشت، انقدر زیاده که راحت ردش میکنه! اون دنیایی که راوی ازش حرف میزنه و نویسنده با مهارت خوبی کنار هم چیدتشون، انگار دنیاییه که فاصله بین آدما و خدا و اهل بیت خیلی کمه! به قدر یه نفس! یه بغض! یه صدا زدن از سر عجز... عجیبه! کتاب خوبی بود واسم...
کتاب روایتای یه پرستاره که میره یه بیمارستان زنان و زایمان تاسیس میکنه توی منطقهای که قبلا تحت سلطه داعشیها بوده تو سوریه و زن و بچههای خیلی از داعشیا هنوز اونجان...
+ اول اولش دلم موند پیش دوست شهید راوی، "آقا جواد" و شخصیت ویژه و شوخش که حتی شهادتشم فکر میکردن شوخیه... قشنگ و دلچسب بود!
+"سرخور" گفتن شهید بشیری هم موند تو ذهنم:)
++ گریه دار ترین بخشش جایی بود که اون مرد (فکر کنم حامد) داشت از به کنیزی گرفته شدن دخترش میگفت توسط داعش... هوف!
++ و بدترین جاش، اونجایی بود که تو لیست تامین کنندههای دارو و همکارای داعشیها، اسم ایرانی هم دیده بود! لعنتیها... دنیای بدی شده! خدایا عاقبتمونو ختم بخیر کن...
💐کتاب دوست داشتنی ای بود. مرسی از معرفیش به من💐
دلم نمیخواست حیفش کنم و تند تند بخونمش...
از کتابایی بود که هی دوست داشتم با آدماش زندگی کنم. هی دوست داشتم تو روال زندگیشون سرک بکشم انگار. یه جوری که انگار اونجام... هرچند که جنگ چیز خوبی نیست. هرچند که اون شرایط رو امیدوارم هیچ جای دنیا و هیچ آدمی تجربه نکنه ولی حرفم از جنگ نیست. از توفیقه. از آدمایی که دستشون و دلشون رو خدا انقدر بزرگ دیده که بتونن دست بقیه رو بگیرن و بقیه رو تو دلشون راه بدن... و این یه توفیق ِبزرگه!
آرام جان (کتاب اول)
بعداً نوشت: فکر کنم این جمع یه "شاگرد تنبل" هم میخواست که مفتخرم خودم این عنوان رو داوطلبانه بپذیرم😂