شنبه ۹ ارديبهشت ۰۲
رفته بودیم تهران. دعوتی خونه ی یکی از اقوام. واقعیتش تحمل یه سری چیزا از توان ما به صورت خانوادگی خارجه. چیزایی که شاید به ظاهر چیزای بدی نباشه و اصلا تحمل کردن نخواد و حتیییییی مطلوب یه عده باشه. ولی ما نمیتونیم تحمل کنیم...
رفته بودیم تهران. دعوتی خونه ی یکی از اقوام. واقعیتش تحمل یه سری چیزا از توان ما به صورت خانوادگی خارجه. چیزایی که شاید به ظاهر چیزای بدی نباشه و اصلا تحمل کردن نخواد و حتیییییی مطلوب یه عده باشه. ولی ما نمیتونیم تحمل کنیم...
حالتی در من هست، که اگر خیلی خسته باشم، عمراً نمیتونم بخوابم...
امشب مراسم هفت البته به خاطر اینکه اولین شب جمعه رو با هم داشته باشیم...
پیرو این که این مدت خیلی ناهار و شام و افطار و سحر پختم و اینا و واقعا دستپختم خوب شده، ماشاءالله! دیشب گفتم بیام یه کم تنوع یه کار بدم واسه شام.
نمیخوام خیلی فاز پیری بردارم. ولی با دیدن دانشجوهای کارشناسی و احوالاتشون یه جوری میشم انگار هزار سال از "اون موقعها"م گذشته.