صالح علا میگه:
محبوبم!میدانم از دست دادن من سخت نیست...
خیلی غم داره این جمله؛ غمش از بابت کلماتش نیس...از بابت حقیقتیه که گاهی توی خودم نمود پیدا میکنه. یه بار نوشتم از نوجوونیام...از وقتی که عین دیوونهها مرگ خودمو تصور میکردم و لحظه به لحظه، سکانس به سکانس، عین یه کارگردان ماااهر به آدمای اطرافم، به بازیگرای اون لحطات میگفتم که باید چیکار کنن و دقیقا از کجا به کجای صورتشون چنگ بندازن!ولی ...این روزا...انقدر تهی میدونم خودمو از اثر، از معنا، از فایده ...ذرهای اشک رو قابل توجیه نمیدونم واسه نبودنم!
اینکه یه سری فیلم دیدم از ریختن یهویی آوار روی سر ملت و تموم شدنشون، بی تاثیر نیس توی حرفای امروزم!میدونین اینکه ندونی لحطه ی بعدی هست و واژه "بعد"در عین غیر قابل اعتماد بودنش تمااااام تکیه زندگیتو بدی بهش؛ واسم ترسناک میشه یه روزایی!یعنی:
"یه روزی که بعدا میاد بناست من بتونم به افراد کمک کنم؛ یه روزی که بعدا میاد به آدما جیزایی که یاد گرفتم رو یاد میدم؛ یه روزی که بعدا میاد هزار اتفاق میوفته حتما!"
یه لحظه اگر به حال حاضرم فکر کنم میفهمم که الان و تا اطلاع ثانوی؛ از دست دادنم اصلا سخت نیست...
چرا باید یه ادم یه طوری تو زندگیش برنامه ریخته باشه و یا واسش برنامه ریخته باشن که تا اطلاع ثانوی هیچ ثمری نبینه؟ بی خیر بگرده و اکسیژن دریافت کنه و دیکسید کربن تحویل بده؟یعنی یه درخت، یه بوته ریحان چند ماهه، از یه دختر ۲۳ ...۲۴ ساله باید خیرش بیشتر باشه؟چرا؟
(از عشق حرف نمیزنم هرچند اونم خیلی وقته تو بساطم خاک گرفته و فکر کم اون قسمت مغزم که عشق رو دنبال میکنه از کار افتاده!دنبال کردن عشق یعنی توجه به اینکه یه عده آدم دوستت دارن لابد...این بخش رو میذارم کنار هرچند این بخش هم حرف زیادی واسه گفتن نداره)
+ببخشید که نظرات و نظرسنجی واسه این پست غیرفعاله...