ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

از عجایب...

۱۱
آبان

دیشب متوجه شدم که من و بقیه شاید، تو‌خواب حافظه داریم... یعنی تو‌خواب داره یه اتفاقی میفته و ما همونجا یه پیشینه ی ذهنی برای اون اتفاق داریم...

و این ظرفیته رو نمیدونم کجا داریم و کجا ذخیره‌اش میکنیم اصلا...

 

(وی به هر چیز خیلی عمیق فکر میکند تا درس نخواند، مقاله ننویسد و...)

  • ۰ نظر
  • ۱۱ آبان ۰۴ ، ۱۲:۴۶
  • ۲ نمایش

نشستم توی خونه، پسر همسایه که گویا ۱۲ ... ۱۳ سالشه و اصلا به اقتضای سنش صدای خوبی نداره...این هفته انگار بعد از ظهریه‌... از صبح زود که خواهر برادرا میرن مدرسه آهنگ رو زیاد می‌کنه و تو خوشگلللللل منی... به به که جون منی! (که بعدا فهمیدم میگه بند بند جون منی!!) و خب... من درس دارم:) آزمون وکالت... موضوع رساله‌ام و... 

ناخواسته آهنگه میاد تو دهنم...

آهنگ چاووشی «بی‌بدن» رو میذارم با لپ تاپ پلی شه که بشوره ببره... ترکیب صدای کلفت و ناهنجار پسر همسایه که انگار به برکت دیوارای کاغذی خونه تو خونه ی ما داره کنسرتشو برگزار میکنه با صدای چاووشی و غم تو صداش «یه جوری گریه کن دنیا بفهمه مادرم اینجاست...» واقعا مسخره‌اس:) از اونجایی که نمیشه صدای پسر همسایه رو قطع کرد صدای چاووشی رو قطع میکنم و منتظر می‌مونم...

موقع خوندن اخذ به شفعه، بازم ناخواسته میگم تو خوشگل منییییی...

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ مهر ۰۴ ، ۱۰:۰۱
  • ۷۵ نمایش

از صبح ساعت ۷، بوی دود و آتیش میومد... 

همسر رفته بود مدرسه و من این وسط هی فکر که خدایا، این چه بوییه. نه چیزی سرگازه... نه پریزی اتصال داره‌. نکنه یکی الان بدو بدو بیاد در بزنه بگه خونه رو تخلیه کنین الان میریزه رو سرتون؟! چادر به کمر بسته منتظر بیرون پریدن بودم... خب بدیهیه که خونه‌های جدید سیستم اطفا حریق دارند ولی من واقعا به این چیزا فکر میکردم. و به اینکه الان همسر اون سر شهره و سرکلاس... و من اینجا هیششششکی رو ندارم که در صورت بروز بحران بهش خبر بدم لااقل بیاد نعشمو از رو زمین برداره تا همسر میاد... البته اون موقع دیگه نمیتونم خبر بدم:))) 

خلاصه بگذریم...

بوی دود شدید و شدیدتر میشد. رفتم تو راهرو دیدم دود اونجا بدتره... و خب کاری ازم برنیومد:) 

ترحیح دادم بخوابم:) 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مهر ۰۴ ، ۰۹:۳۶
  • ۵۷ نمایش

خونه ی جدیدمون آفتاب نمی‌بینه. یعنی شب و روزش فرقی نداره. چون دو تا مجتمع تو فاصله ۵ متری هم ساخته شدند و نور همدیگه رو کور میکنن... 

من عاشق نوری ام که بیفته تو خونه. رو فرش و وسایل... عاشق اینم که ساعت بدنم با نور خورشید کار کنه و این‌حرف دبروز و امروزم نیست. و خب طبیعیه که یه جورایی مثل مرغداری دور از جون و بلانسبتم، برق‌روشن بشه میگم صبح شد، خاموش بشه میگم شب شد...

دو سه روزه که صبحا تنهام و نمیفهمم کی صبح میشه یهو چشم باز میکنم میبینم ۱۲ ظهره... 

و خب خمودی بدی میاد سراغم و سر درد... نمیدونم اصلا چجوری میشه انقدر خوابید:/ 

به هرحال سردرد میگرنی ناجوری برگشته تو سرم و حتی اگه ساعت بذارم چون اتاق پنجره نداره نمیفهمم و خواب عمیق میشه...

باید یه فکری بکنم و هیچی به ذهنم نمیرسه:) 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۲۹
  • ۴۷ نمایش