کمی آنطرفتر...

شوک زده ام...

هنوز با یادآوری‌اش تن و بدنم به رعشه می‌افتد و دلم می‌خواهد رو به آسمان کنم و بگویم آخر این قصه کجا می‌رود؟؟؟ داری من را کجا می‌بری؟؟؟ چه می‌خواهی بگویی که من سر در نمی‌آورم؟؟؟ 

فکر کنم اکثرمان لااقل یکبار اسم‌مان را توی گوگل سرچ کرده‌ایم و هم اسم‌های خودمان را دیده‌ایم. من بارها این کار را کرده‌ام. اوایل برای ابنکه بدانم هم اسم‌هایم چه کسانی هستند و بعدها برای اینکه بدانم عملکردم مورد رصد فضایش قرار گرفته یا نه... که خب ... فعلا نه! اما من از سال‌ها قبل فهمیده بودم که یک شهید هم نام خودم وجود دارد. نمی‌دانم بحثی که با همسر داشتیم چه بود و از چه حرف میز‌دیم که گفت دوباره سرچ کنم و ببینم این مقاله اخیر جایگاهم را در گوگل تغییر داده یا نه... و خب تغییر نداده بود اما یادم آمد به همسر بگویم که راستی یک شهید هم نام من هست...

گفت خب کجاست؟گفتم نمیدانم. لابد هم شهری باشیم. تا به حال صفحه مربوط به خبر آن شهید را باز نکرده بودم. فقط تیتر را خوانده بودم و گاهی با ایشان حرف زده بودم. با دیدن آدرس مزار و محل شهادتشان یخ زدم. کمی آنطرف تر از خیابانی که در آن زندگی می‌کنیم... توی گلزار شهدای شهری که کمتر از یکسال است میزبان ماست... 

اشکهایم بی اجازه و اراده‌ام می‌ریزد... 

من به اختیار خودم اینجا نیستم...من اصلا کجای این داستانم؟؟؟

۲

برگی از حکمت‌های تاهل!

در جمعی زنانه (که اصلا دوستش نمیدارم) نشسته بودیم! خواهر همسر در بحثی به تمجید از اینجانب برخاست که آری! فاطمه فلان است و بیسار است و فی‌النهایه فی المثل که بخواهد نون اضافه‌ای به فلافل تمجیدهای عجیب و غریبش اضافه نماید فرمود: آررره هر چی بهش بگن جواب‌نمیده!!! یعنی برخلاف فلانی (جاری بنده) که هرچی بهش میگی در لحظه میذاره کاسه‌ات! به فاطمه هر چی بگی هیییییچ!!!

منتظر اختلاط کف و خون و نقیر احسنت‌ها‌ بودم سر بر گریبان حیا فرو برده؛ که ناگهان فردی از جمع سکوت شکست که: چه بد! طفلکم! 

 

و خب... 

من واقعا به این نکته رسیدم که آره! چه بد! کاش یه لحظه‌هایی (نه همیشه و نه در برابر همه) بشه از خودمون دفاع کنیم و شکسته شدن خودمونو جلو بقیه به قیمت کف و خون بالا آوردنشون موقع تعریفات الکی نفروشیم! و یه لحظاتی رو با حسرت نگذرونیم...

 

اینجا هوا ابری ست...

و گاهی خدا در برابر بعضی رفتارهای بندگانش، شبیه همان پدری است که بعد از اشتباه بزرگ فرزندش، به طرز غریبی سکوت می‌کند...

نه تنبیه، نه تشر، نه حتی اخم...

اما روزی...

امان از روزی! 

...

+ مامان میگه: «خدا نشون آدما میده! یکی پیدا میشه براشون که تقاص پس بدن:) »

من دارم می‌بینم! 

اونا رو نمی‌دونم:)

۰

تا بار بعد:)

عارضم خدمتتون که...

من هر باری که دارم از پیش خانواده ام میرم، انگار یه تیکه باریک از وجودمو با کارد کُندی می‌بُرم... روی محل جراحت نمک فراوان میریزم و مییییره تا بار بعد:)

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان