مذبوح

 

دنیا روی دور تند می‌چرخید. من خسته می‌شدم اما می‌دانستم اوضاع اینطور باقی نمی‌ماند و خیلی سریع تغییر می‌کند و تغییر کرد... من دیگر حق نداشتم از شرایط دلگیر باشم. من تن سپرده بودم به این تغییر... من «باید پای انتخاب‌هایم می‌ایستادم» باید صبوری می‌کردم. من تن داده بودم به حتی تغییر این دور تند و زیستن در دنیای خمیری‌ای که انگار دیگر روی دور تند نیست و هر قدم برای رسیدن به قدم بعدی هزار بار می‌میرد و زنده می‌شود... برای روزهایی که اگر در اتوبوس بگذرانمش ۳ ساعتش ۳ ماه می‌گذرد و اگر به خواب بگذرانم به قدر ۳ بار پلک بر هم زدن... و حضور و حرف آدم‌هایی که با اینکه دوستم داشتند با من اتمام حجت کرده بودند که نمی‌توانم روی کمکشان حساب کنم. نمی‌توانم روی بودنشان حساب کنم. نمی‌توانم روی حمایتشان حساب کنم. فقط هستند که باشند‌ ولو آنکه ته دلم را خالی کنند. ولو آنکه من را از همین زندگی خمیری و ملالت بار زده کنند و مسببش را که من باشم دائما سرزنش کنند...

 

(هنوز) من تسلیم نشدم. من (هنوز) پشیمان نیستم....

 

من حتی نمی‌دانم دلم می‌خواهد اوضاع چطور باشد که الان نیست!

 

من فکرم درست کار نمی‌کند. شبیه کسی شده ام که آب فراوانی توی نای و مجرای تنفسی اش رفته و دارد تقلا می‌کند با سرفه و نفس‌های عمیق و مریض‌گونه‌ای زنده‌ بماند... و این شخص نه میداند چه می‌کند، نه می‌داند آیا زنده می‌ماند یا نه... فقط تقلای مذبوحانه‌ و شخصی و به تنهایی دارد... بی فکر، بی وهم، بی رویا! 

 

+

داشتم عکسایی که قبلا آپلود کرده بودم رو نگاه میکردم...

رسیدم به این

نمیدونم بعدا چجوری میگذره. ولی من برای روزایی که قبلا‌اینجوری میگذشت خیلی دلم تنگ شده...

++ بزرگترا روی چشمامن... ولی به عنوان یه کوچیکتر، میخوام بگم لطفا بچه هاتونو یه جوری مستقل بار نیارید که نتونند کمک بخوان ازتون... و البته موقع هر انتخابی از اونا حمایت نمیکنین تا استقلال‌شون زیر سوال نره، متقابلا به اونا حس تنهایی و مسئولیت صد در صد القا نکنین:( اذیت کننده اس این حس تنهایی...

۱۲ مهر ۱۴۰۳

هنوز کسی هست که بخونه اینجا رو یعنی؟

منتظر امروز بودم و هر بار هی این حرف میومد تو مغزم...

 

نبودم این مدت...

میدونم گفتن از اتفاقاتی که افتاد و نیفتاد و فلان و بیسار میتونه خیلی مسخره باشه...

ولی من معروفم به این سکوت کردنای یهویی... به این رفتن تو فکرا... به این خلوت کردنا! 

راجع به خیلی چیزا دیگه جون حرف زدن ندارم و راجع به خیلی چیزا اصلا نمیخوام حرف بزنم! 

 

آیا با سکوت و‌نبودن تو هیچ جا اوضاع بهتر شد؟

نع راستش...

آیا قصد ادامه دادن این سکوت رو دارم؟ 

نمیدونم راستش...

 

و خب بعد مدتها

بعد معذرتخواهی بابت نبودنای یهویی...

سلام!

اگر کسی اینجا رو میخونه

۹

حالا که هستی...

این دهه دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. من هر سال گریه ‌‌‌هایم را به این موضوع معطوف می‌کردم که کاش بودم. کاش ما با شما بودیم. ما یک زخم زبان می‌شنیدیم جای... 

امسال روضه حضرت علی اصغر ع تمام مدت به بچه‌های غزه فکر میکردم... به آن پدری که کودک  بی‌سر گرفته بود توی بغلش... من حالم از خودم بد بود! من به روی خودم آوردم که اگر بودم هم بعد مسافت را بهانه میکردم؟! به اینکه شمر زمانه را شناختم و توی رخت خواب گرم و نرمم دراز کشیدم و نوشتم فقط... نوشتم و هر روز دیدم و بهانه ردیف کردم؟ 

روضه حضرت رقیه ع با همان دخترک فلسطینی که میگفت جنگ زیباییم را گرفت... قشنگ بودم و حالا نیستم... به رویم آورد که تاریخ مقاومت ادامه دار است و ما ایستاده ایم... و برای هر کار نکرده‌ای هزار بهانه داریم...

من گریه می‌کنم. و از فقط گریه کردن حس خوبی ندارم. من فقط و فقط گریه نباید بکنم! هر روز کربلای جدیدی به چشمم آمد و هیچ نکردم... جز محکوم کردن؟! جز گریه؟! و اخیرا هم نادیده گرفتن ؟ 

با دولت، با سازمان ملل، با محور مقاومت و... کاری ندارم. منِ فاطمه هیچ‌کاری نکرده ام! من نشسته ام... و با این نشستن حال خوشی ندارم...

شب اول

شب اول محرم، بین روضه‌ها و گریه‌هاتون، منم یادتون نره لطفا...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان