از یادداشتهای هفته پیش:
بعد مدتها قرار است این خانه به خودش مهمان ببیند... دوستی دارم از شهرکرد و در کمال صداقت میگویم که من فکر نمیکردم هیچ وقت با آدمی مواجه بشوم که اهل آنجا باشد... چرا؟ دوری مسافت و بیشتر از آن دوری ذهن... تازه بچه دار شده. یک بچه بامزه و تپلی... قرار بود برای گرفتن یک کتاب بیاید و دعوتش کردم برای ناهار! (چه کارا که از این آدم برمیومد و نمیدونست) از توی فریزر مرغهای پرورش یافته در یک روستا نزدیک بهار را درمیاورم تا یخش باز شود. با فلفل دلمهای های گلخانهای در یکن آباد و پیازهای ساوه تفتش میدهم و ادویههای مشهدی را اضافه میکنم...(من بین راه وقتی اتوبوس برای یه مدت کوتاه ساوه وایساد, بین راهی پیاده شدم و پیاز خریدم!!! چرا؟ چون نداشتیم!!!)
برنج رشت را دم میگذارم و چای لاهیجان دم میکنم و توی سینی چای ظرف خرمایی میگذارم که نصف خرماهایش از کربلا آمده نصف دیگرش از ایرانشهر با ماشین دایی از سرویس آخری...
سیبها را از قم خریدهام؟ یا مادر موقع برگشتن توی کولهام گذاشت؟ اگر مادر گذاشته حیف است برای جلوی مهمان گذاشتن... باید به سیبهایی که بوی دست مادرم را میدهد تبرک جست...
نگاهم به سیبهاست و به ظرف میوهای که برای سیب هلاک است... میچینمشان وسط ظرف. کاش مهمانم از آنها نخورد... نمیدانم چرا انقدر در بذل چیزهایی که مادرم میدهد خسیسم...
برای پاگشای پسرش چند تکه اسباب بازی که از مترو تهران خریدهام و برای روز مبادا گذاشتهام را کادو میکنم... کاغذ کادو مال سنندج است... یعنی از آنجا آمده! چطور؟ عروس دایی ساکن آنجاست و آمده بود خانه مادر و برایش کادویی آورده بود پیچیده در این کاغذ که طرحهای قشنگی داشت و برش داشتم...
گلاب کاشان را قاطی شربت شیره ملایر میکنم و توی پارچی فرنگی هم میزنم...
برایم گز اصفهان آورده. خودش خریده از سفر قبلی... میگویم راستی خانم طاهری روز آخرکلاسها برایت قووتوی کرمانی آورده و داده به من که برایت بیاورم...
صحبت گل میکند... واقعا انتظارش را نداشتم...توی حرفهایمان میرویم بیرجند پیش حانیه... میرویم خرم آباد پیش زهرا و میگویم که بار بعد که بیاید آشی که یادم داده را برایشدرست میکنم... و میرویم تبریز پیش امالبنین و میگویم تازه از او شنیده ام سبزی داخل کوفته تبریزی از چه چیزهایی تشکیل شده و بعد میرویم شیراز پیش فاطمه و سعی میکنیم ادای لهجهاش را دربیاوریم و نمیشود...
پاکستانیها که دانشجوی پزشکی هستند میگفتند شما ایرانیها هر چیز زندگیتان وصلتان میکند به یکجای دیگر... سر همهاش هم غیرت دارید...
میگویم آلوها مال مزرعه پدری است. بخور حتما... میگوید مزرعه کجاست؟ میگویم حسین اباد... آنطرف پلیس راه... توی شهر نیست! میخندد... سفره جلویمان پر از ایران است...
میگویم اوه اوه اصل کاری یادم رفت! سوهااان...
نامرد سیب برمیدارد:(((
+
خب گشنهام شد:)))
++
و اینکه آخ جون یه وقتایی سردمه:)))