چی ام؟ کی ام؟

مامان پشت تلفن گفت امروز سالگرد مادربزرگ بوده...

و ...

من توی بارونی هوا، وسط هیاهویی که مال من نبود، یه گوشه ایستادم و زل‌زدم به همه... 

یادم رفته بود! 

چیه این آدمیزاد؟

یادم افتاد اون‌ روز برف سنگینی میبارید. مدنی ۴ بود؟؟؟ استاد گفت فلانی نمیری برف بازی؟ گفتم نه... گفت خوبی؟؟؟ گفتم نه...

من اینجام. گلوم باد کرده از بغض... ۱۴۰ صفحه مدنی دارم و ۲۰۰ صفحه جزای نخونده... 

آدم یه وقتایی خسته میشه. یه وقتایی به بریدن از چیزی فکر میکنه که عمری منتظر وقوعش بوده... آدم فراموش میکنه چی، به چه علت مهمه... آدم... آدم... آدم... سرم گیج میره...

فردا ساعت ۱۰ باید برم کلاس... 

ساعت ۳ مصاحبه دارم...

دارم یه باری رو دوشم حمل میکنم که روز به روز سنگین تر میشه انگار..‌

و...

خوابم میاد... خیلی:(

آره بهتر میشه...

چهار صفحه از مقاله فردا رو ترجمه کردم...

یه کم راجع به ارائه فردا خوندم که دستم خالی نباشه موقع ارائه همکلاسی...

تجارت (اسناد و مقدمه) و مدنی (عقود) و جزا (اختصاصی) مونده...

با این فرض که هنوز آیین دادرسی کیفری یادمه...

امشب رو بیشتر از این نمیتونم بیدار بمونم...

فردا باید برم...

اوضاع بهتر میشه فاطمه...

صبور باش:)

 

تو فضا اظهار نظر نکنیم:)

حاج آقا توی تلویزیون امروز میگفت که راه دادن دو تا خواستگار بدون تعیین تکلیف یکیشون و مقایسه‌شون توسط دختر، عفیفانه نیست. مثل اینه که بری سراغ شوهر یکی و راجع بهش فکر کنی... و... میگفت که باید بگی من خواستگار دارم و اگر پیش نرفت و اینها، بهتون اطلاع میدیم که بیاید و اینا! 

من به عنوان شخصی که وسط این ماجراها بودم و در سرم هست که بنویسم از نکبتی به نام ازدواج! میخواستم فقط اجمالا تو این فضا خدمتتون عرض کنم که خاااااک تو سر جامعه‌ای که راه دادن دو تا خواستگار برای دختر عفتشو زیر سوال میبره و روزی دو تا خواستگاری رفتن و به عبارتی ۱۴ تا خواستگاری در هفته رفتن واسه پسر و هماهنگیاش توسط مادرمکرمه اش، حق و صلاح و صوابه و نه تنها عفتشو زیر سوال نمیبره بلکه میتونه تو هر ۱۴ تا خواستگاری جوری منبر رو دست بگیره که تو گویی همین الان با فرست کلاس از معراج برگشته...

و ثانیا، باشه حاج آقا! کجایی؟ طرف یه جلسه میره خواستگاری، دختره رو میبینه و حتی امیدوارش میکنه که «من محل زندگیم پی شمادرمه و مشکل نداری و کدوم کافه رو دوست داری و میشه جلسات بعدی باهم بریم؟...» بعد پشت سرشو نگاه نمیکنه و حتی نمیگه: ببخشید نع! 

یا مورد داشتیم دختره پدربزرگش فوت کرده گفته اگر میشه بعد هفتم میت تشریف بیارید، دیگه نیومدن:)) یا مورد داشتیم دختره مادربزرگش تو ای سیو بوده و گفته من نه پدرم خونه اس نه مادرم، بذارید هفته بعد بیاید:) که هفته بعد وقتی گفتن میتونید بیاید، گفتن ببخشید ما قرار مدار عقد با یکی دیگه گذاشتیم!!! هع:)

 

دوباره نیاید بگید ازدواج هیچ گوری نیست و فلان!!! میدونم نیست!!! فقط میخوام بگم چقدر میشه از واقعیت دوووور بود:)))

about me7

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان