میفهمم:)

یه جا تو فیلم «جهان با من برقص» پسره میگه: آسا خانم هم به خود ضرر زد هم به من! (شرایطی که دختره واسش خودکشی کرده) مصفا با اون صورت یخی و باحالش میگه: تو چه ضرری کردی؟ پسره میگه: از تمرین امروزم جا موندم دیگه!!! 

آره خلاصه...

من میفهمم:)

...

صراحت سروش صحت عالیه:)))

معتاد...

استادم... پر مدعا! در درگیری ذهنی با چیزهایی که هیچ ربطی به شرایط اطرافم ندارد...

همه از مناظرات حرف میزنند. همسر می‌گوید آقای ایکس فلان است و اگر فلان شود... زل زده‌ام به نور چراغ‌های خیابان و گوش میدهم... میدانم! قبول دارم و گاهی در خودم قوس میزنم که کاش فلان اتفاق نیفتد و کاش... و باید...و شاید... ها را کنار هم میچینم! اما ... 

شجریان توی گوشم پلی شده است:

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی؟!

امتحانات تمام شده است و یک فصل بزرگ از زندگی تمام شده و من هیچ وقت تهران را اینگونه که دیده بودم نخواهم دید... من دیگر هیچ غروبی از تهران را آنگونه بغض آلود و تنها توی‌ خیابان‌ها و کنار پنجره‌ای در دانشکده حقوق و علوم سیاسی سپری نخواهم کرد...

من به غروبهای تنهایی تهران معتاد شده‌ام!!!

تنهایی اتمسفر عجیبی دارد. رنجش اعتیادآور است. سجاد افشاریان درست میگوید. ناشکری نمی‌کنم. اما کسی که سالهای نه متعدد اما طولانی ذره ذره از نشاطش را، خرج دوام آوردن در تنهایی و فرو دادن بغضها و حرفهای ناگفته کرده و روزهای سختی را در خاطر دارد که خاطره‌اش با هیچ‌کس مشترک نیست و فقط می‌تواند گاهی برای خودش بازگو کند و فقط خودش می‌تواند بگوید: هوم! آره! یادش بخیر!!! دل کندن از آن شرایط بغض‌آور خواهد بود... بله... بعد از روزها، شما قطعا برای قدرت آن زمان دلتنگ خواهید بود...

من به بیرون زل زده بودم... دلتنگ بودم؟ دلگیر بودم؟ هرچه بود به دل ربط داشت!

جوب جلوی دانشکده روزهای آخری زهر نهایی را تلخ به کامم ریخت و مرا جوری توی خودش سقوطاند(!) که باید پای چپم ۳ هفته‌ای توی آتل گچی پیچانده شود...

من از خدا، بابت همه شبهایی که سخت صبح شد، غروبهایی که سرخی چشمهایم از سرخی آسمان بیشتر بود، برای همه شبهایی که با اشک نوشتم و خواهم نوشت، برای همه زمان‌هایی که جایی برای اندوه نبود و از شدت گرفتاری حتی وقت نشد اشک بریزم و بوی دودی که الرژی سوغاتش بود، برای همه ساعتهای تنهایی توی اتوبوس و گرفتگیهای گردن و پا و... همه آن بغضهای یواشکی و رازهایی که حتی برای خودم بازگویشان نمیکنم و... بیشتر از همه خنده‌ها، ممنونم!

...

و این پست نه به معنای تمام شدن تنهایی که به معنای تکرار نشدن تجربه‌هایی است که عزیز است و گاهی تلخ... عزیز از بابت تاب آوری و تلخ از بابت مزه زبانم در آن روزها... 

 تنهایی نیاز آدمیزاد است...میان جهان شلوغ و پلوغ این روزها...

۰

نوشدارو بعد رسیدن آمبولانس‌...

جدای از همه چالش‌ها و سختیا و داستانا...

یه دیالوگ تکراری بعد از عقدتون اینه که مامانتون به طرف، توی یه مکالمه دوستانه و احوال پرسی میگه: عروس نگرفتی؟ واسه پسرت زن نگرفتی؟

طرف هم میگه: میخواستیم بگیریم که دخترتو شوهر دادی!!! 

 

یعنی تا میفهمن شما ازدواج کردید، همه خواستگار از آب درمیان...

 

یه مورد که پیش اومد و داشت منجر به دعوا میشد و کدورت خانوادگی شد... کلا!!!

شهید...

 

​​

 

دلمون واسه‌تون تنگ میشه... خیلی:(

 

 

بدجور دلم گرفته... :( هوف.‌..

شهادتشون مبارک...

 

+

آره ... میشه وزیر امورخارجه بود و شهید شد:(

rebelmuslim.blog.ir

 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان