ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

از شرایط پیش اومده راضی نیستم. 

از سکوت رهبرم هم برداشت های خوبی به ذهنم نمی‌رسه...

میگذرم از افکار نابودکننده ذهنم... 

من مطالبه داشتم؟ نمیدونم‌. 

از قبل حدس میزدم اینجوری بشه؟ آره خب... تا حدی! 

نه به این شرایط دلخوشم و نه از شرایط قبلش حال بدی داشتم.

به هیچی این اوضاع مطمئن نیستم. چون مبنایی واسه اعتماد توی اوضاع پیش اومده نیست و نباید باشه... اما از یه چیز‌ مطمئن بودم...

نمی‌ترسیدم! 

حتی قبل از اینکه چاووشی شعر کاظم بهمنی رو بخونه و بگه: مردم خدا مراقب ماست. 

از قبلترش نمی‌ترسیدم! مدال طلا نمیخوام واسه نترسیدنم! 

میدونستم طرف درست وایسادم. 

میدونستم دارم دفاع از حق رو به چشم می‌بینم... و این لحظه رو خیلیا آرزو داشتن ببینن...

من تو شرایط جنگی و صدا و جاسوس و نفاق، رفتم بستنی برجی خوردم تا چارتا جاسوس هم شده ببینن من نمیترسم ازشون:))) و بعدش خب سرما خوردم که فدا سرم:)))) 

من رفتم لباس مجلسی پرو کردم و مغازه دارا چپکی نگام کردن که این چه مرگشه هی پرو میکنه و نمیخره و دوستامو دعوت کردم خونه‌مون و تا شب خندیدیم... آره خب صدا میومد هم طبیعتا میرفتم رو پشت بوم:))) و می‌فهمیدم خونه سازی و مهندسیای دور و بره...

 

بلد نیستم تحلیل سیاسی. یه کم تحلیل حقوق بین‌المللی بلدم که طشت رسواییش از بام افتاده و ترجیح میدم سکوت کنم. 

که من بارها بعد از قبول شدن به چنگ و دندون آزمون جامع و تو این دو هفته به انصراف فکر کردم و بعد دیدم نع! نمیتونم:))) 

شاید بعدا وقتی همه چی تموم شد بهم احتیاج شد. برای شاید طرح ریزی یه نظام بین‌المللی دیگه! 

(چه هاست در سر این قطره محال اندیش؟؟؟)

ما فردای خیلی روزا رو تاب آوردیم... 

اصلا نه شجاعت

نه دلاوری 

که گاهی تاب آوری نشانه ایرانیا بوده! تاب آوری ای که بیخیال هر رسانه و جو دهنده دیگه ای پشتش امیده:)

 

به امید فتح بزرگ:)

این پرچم بااااید دست ما بمونه:)

خدا ازمون نگیرش:)

  • ۰ نظر
  • ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۴:۲۳
  • ۶۶ نمایش

پناه ...

۰۳
تیر

قشنگه:)

 

حاج محمود اومده شبکه دو

داره تصویر حرم امام رضا ع پخش میشه

حاج محمود میگه: زنده است تصاویر؟

مجری میگه بله حاجی

صدای حاج محمود میاد با یه لبخندی انگار:

مردم اومدن پناهگاه...

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ تیر ۰۴ ، ۰۲:۰۱
  • ۳۱ نمایش

شب چرا می‌کشد مرا...

تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟

 

 

دلتنگی موجود عجیبیه... از همه احساسات زور و زهر بیشتری داره...

آدم دلش میخواد قلبشو از تو‌قفسه سینه بکشه بیرون و با دستای خونی فشارش بده و نگاهش کنه بگه چته لعنتی؟ 

ولی خب. نمیشه:) 

خدا رو شکر...

در این شرایط ذهن دودوتا چارتایی منطقیم‌ میگه میمیری بدبخت دیگه کار به فشار و حرف زدن نمیرسه... 

خلاصه که در این شرایط واقعا چنگی حزین انگار آدمو اقناع میکنه. یه موزیک غمناک واقعا یه صدای غمناک توی ذهن رو از تنهایی درمیاره...

من واقعا امشب وقتی از تلویزیون صدای آرمان گرشاسبی و آهنگ شب پخش شد گریه کردم... و بعد گریه حالم بهتر بود. 

در حال انفجار بودم انگاری! 

بعد یاد شعر حافظ افتادم... انگار از اول، اوضاع همین بوده! 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۱
  • ۸۰ نمایش

از هر دری...

۰۸
خرداد

بعد از مدتها سلام

امیدوارم حالتون خوب خوب خوب باشه...

این روزا پست‌هاتون رو می‌خونم. وقت میذارم واقعا... گاهی کتاب می‌خونم. گاهی شعر... گاهی آشپزی و تقریبا هم خوب... الحمدلله.

چرا؟ چون آزمون جامعم تموم شده:)) اگرچه فکر میکنم قبول نشم و بمونه آبان. ولی همین رخوت تا اومدن جوابا هم بدک نیست. زنگ زدم دانشگاه بپرسم جوابا کی میاد و کی میتونیم موضوع و  استاد راهنما رو انتخاب کنیم، گفت خیلی دلخوش به دفعه اول قبولی نباش:) گفتم باش:) 

امروز بابا اینا میرن حج:( هم خوشحالم هم ناراحتم. همه میگن خب تو که دیگه ازدواج کردی و فلان. دلتنگی و گریه نداره. ولی داره:( از طرفی خب همسر که نیست الان و خودم اومدم که راهشون بندازم. از طرفی هم اصلا چه ربطی داره؟؟؟ هر کی سر جای خودش:((( یعنی گمونم از ۴ سالگیم که مامان اینا رفتن حج تا همین الان که ۲۶ سالمه، هیییییچ تغییری در زمینه وابستگی نکردم:(( شبیه اطفال غیر ممیز برخورد می‌کنم با این مسئله...

دلم می‌خواد برم تو چمدونشون و منم با خودشون ببرن ولی حیف...

دیگه؟

دیشب عمه گیر بود رو اینکه فلانی از بابت خونه خیالش راحت بود و سریع بچه دار شد. بهمانی با شوهرش بالا شهر تهران خونه خریدن ۳ دنگ این ۳ دنگ اون! حالا آزمون جامعم داده و احتمالا از بابت خونه خیالش راحت و ماشین خوب زیر پاش و یه دفتر هم میخواد بخره خب... بچه میاره دیگه! خب شما هم که...! سکوت! و لبخند! 

بله ما ماشین نداریم:) 

خونه هم نداریم:))) 

و حتی واسه مرداد به بعد نمیدونیم باید کجا زندگی کنیم:)))

وضعیت مالی هم شاید زیر تعادل و زیر حد متوسط:)

و با اینحال خیلی خدا رو شکر:)

و این فلانی و بهمانی همکلاسیا و دوستای منن که البته با فاصله یه سال و دوسال از من ازدواج کردند:))) 

سوال که عمه از کحا میدونه رفیقای من چیکار کردن؟ یکیشون میشه دختر جاریش، یکی هم خواهر عروس خواهر شوهرش!!!!!! 

صدای شکستن دلم تا کجا رفت؟ نمیدونم! ولی منم سکوت کردم:) من خودمو با کسی مقایسه نمیکنم:) من حتی شرایطم رو هم با کسی قیاس نمیکنم... فقط از صفر شروع کردن هزینه برداره:) میدونم که خودم اینو خواستم. اونم تو شرایطی که شاید کار عاقلانه‌ای نبود این ۰ مطلق بودن هردومون:) نمیدونم تا کی دووم بیاریم و تا کی بتونیم تو جواب سراسر پوزخند یه عده، سکوت کنیم... 

ولی خواستن دلزده بشم گمونم:) 

با بچه دار شدن و نشدن... با قیاس شرایط نابرابر... 

ولی من نمیخوام کم بیارم. حتی اگه خیلی وحشتناک تر بشه این شرایط...

اگه خدا کمک کنه:)

بیا وانمود کنیم هیشکی هیچی نگفته اصلا:)

 

+ وانمود میکنم کسی حرفی نزده؟ نه:) من درسته اون لحظه سکوت میکنم. ولی این سکوت ناخواسته خیلی بیشتر کش میاد... موقع غذا خوردن ساکتم. موقع شوخیهای بی‌مزه داداش و پسر عموهام ساکتم و تو‌خودم... موقع حرفای خنده‌دار زن‌عمو و دختر عمو ساکتم و لبهام به شکل احمقانه‌ای فقط کش میاد:) یه جوری که انگار یکی بخواد با چشمای باز بخوابه. مبهوت:)

  • ۳ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۴۰
  • ۱۴۷ نمایش