about me 6

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همینطوری خاطره

تو مصاحبه می‌پرسید: کدوم خیار به ارث نمیرسه؟ 

گفتم:خیار مجلس... البته به شرط اینکه وراث تو جلسه انعقاد قرارداد نباشن...

گفت یعنی چجوری؟ 

گفتم یعنی تا طرف فوت میکنه، وراث اونجا میگن‌معامله کنسله:))) 

گفت شوخی میکنی؟ گفتم نه والا...

گفت جنازه رو زمین اینا میگن معامله کنسله؟؟؟ 

هنوز یادش میوفتم خنده ام میگیره:)))))

 

باید چی میگفتم؟ 

جایی که شرط شده باشه فقط برای شخص خاصیه خیار...حالا چه خود متعاهدین چه ثالث مشخص:))) ۴۴۶ و ۴۴۷ مدنی...

 

+

خوبه جای کنسل نگفتم کنکل!!!

ای دل صبور باش که غم‌های ما از اوست...

هر چی خدا بخواد، خوبه! 

 

یه وقتایی تو‌زندگی هر آدمی هست که توش شدیدا حس‌ می‌کنه همه ابعاد زندگی داره فشارش میده. داره لهش می‌کنه و اون باید یه کاری بکنه! اما نمیدونه چیکار... اگر زندگیش یه بعد خیلی مهم درس و تحصیلات داره، یه بعد خانواده و خونه و علقه عاطفی داره، یه بعد اقتصادی، یه بعد معنوی و دینی؛ حس‌ میکنه همه این‌چهارطرف دارن تحت فشار قرارش میدن. یعنی کم‌کاریای خودش شاید باعث شده که اینا نه تنها نتونن با هم برای زندگی متعالیش بهش کمک کنن بلکه گند بزنن تو عملکرد هم...

این‌روزا از همه بچه‌های با عرض‌معذرت خرخون دانشگاه‌های تاپ کشور، همکلاسیامن. ممکنه بگید خب منم خرخونم. نه... نیستم:))) یعنی ابعاد گستره‌ای از این قضیه برام‌ مکشوف شده که نگم... حالم از جو کلاس‌ها بهم میخوره و همش دنبال اینم یه جوری خودمو نجات بدم و نمیشه... خودم کردم! باید هم پای عواقبش وایسم. ولی سخته... خیلی سخت. انقدر که جز همین کلام هیچی نمیتونه توصیفش کنه و زبان قاصره... بدجور از ناشکری میترسم ولی حالم گرفته‌اس... واسه این ترم ۴۰ صفحه ترجمه کتاب و دو تا مقاله و دو تا ارائه دارم که گلدون و من یه اندازه روش‌کار کردیم و بهش احاطه داریم:|

وسط آزمون استخدامی دارم دست و‌پا میزنم و میدونم باااااااید این آزمون رو به سرانجام برسونم. ولی اینم شده یه داستان دیگه. یادتونه یه‌ زمانی گفتم مصاحبه قضاوت تموم بشه، مصاحبه دکتری تموم بشه، میرم سراغ استراحت؟ زهی!!! 

یادتونه وسط پایان نامه نوشتن گفتم اگه این تموم بشه این‌روزا رو مثل مه یادم میاد؟؟؟ راست‌ میگفتم. اون روزا رو مثل مه یادم میاد. از بس روزای بعدش پر تلاطم بود که یادم رفته میشد یه‌زمانی از صبح تا شب پای کار بود‌ و کسی_بیشتر خودت_ بهت کاری نداشته باشه... ولی خب... گذشت:) و‌ قدر عافیت ندونستم. شاید هم الان قدر نمیدونم. اما اگر دارم ناشکری میکنم خدا منو ببخشه لطفاً:((( 

خب... 

جدای از اینا، من شدیدا و قویا حس‌ تنهایی توی‌ شهر غریب رو دارم رو دوشم حس‌ میکنم. به خصوص وقتی هوا تاریک میشه و‌هنوز تو خیابونم... حس میکنم ممکنه خیابون از زمین باز بشه و منو تو خودش فرو ببلعه:))) 

این مدت به اندازه کل عمرم تا قبل این مقطع بلکه بیشتر، اتوبوس سوار شدم... 

تو این یه سال، ۴ تا مصاحبه دادم و ۳۰ ام، ۵مین مصاحبه رو دارم... 

 

سایر ابعاد زندگی هم اینطوریه... عین یه تخته پاره وسط اقیانوس زندگی گیر افتادم و با موج و تلاطم و طوفان اینور و اونور میشم...ساحل امن؟ کشتی نجات؟ لازمش دارم حتما!!! ذهن تحریک‌پذیر من، این‌روزا با کمترین حرف و‌ صدا و اشتباهی میره رو‌ دور‌ روانی‌شدن‌ و قاطی‌کردن... سر همین کمتر با آدما ارتباط میگیرم و کمتر کاری میکنم که ممکنه توش اشتباه کنم. چون بدجور ممکنه واسه ذهنم کلافگی بیاره... همونطوری که الان نوشته‌ام کلافه اس... 

به لحاظ روحی هم که... ماشاءالله:))) فشارهای متعدد ازم آدمی ساخته که خودمم نمیشناسمش...

 

نمیدونم‌ چی میشه تهش؟! 

ولی امیدوارم خدا بیخیالم نشه...

واسم دعا کنین... 

...

+

 

 

میجویمت چنان که لب تشنه آب را...

 

+

گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم

از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم

فاضل نظری

 

+

خیلی دوست دارم دوره جدید کتابخوانی رو‌همراه باشم. ولی ممکنه سر‌ موعد نتونم بخونم. ولی سعی میکنم بخونم...

 

 

+

شما چه خبر؟

۴

دور مران از در و راهم بده...

 

 

ولی درستش این بود که بلیط ساعت هشت مورخ هشتِ هشت، واسه یه اتوبوس باشه که سمت شما بیاد...

به شما از دور سلام...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان