اسفار کاتبان_ابوتراب خسروی

 

میگفت:شما هم مثل من تنهایید.

گفتم :همه تنهایی ها به هم شبیه اند...

 

 

اسفار کاتبان _ابوتراب خسروی


بیشتر از این دیالوگ نصفه نیمه چیزی نیست که بخوام از کتاب بیارم...کتاب رو بعد از پایان خفت بار شوهر آهو خانم به امید اینکه بلکه مشهوریت و معروفیت این یکی بی دلیل و غیر منطقی نباشه شروع کردم.ولی یه کم که گذشت دیدم نه انگار خوبه!نه انگار عالیه...نه ...خب ...شاید انقدری عالی نباشه و بشه بهش انتقاد کرد ولی...اگه مردی خودت یکی شبیهشو بنویس...و خودم جواب خودمو دادم که نممممیییشه...و بی بدیل و یه طورایی خاصه...یعنی خاصه!یه طورایی نداره!


داستان سه روایت موازی از عشق و همکاری یه پسر مسلمون و یه دختر یهودی به اسم اقلیما در زمان حال،روایتی برگرفته از کتاب تاریخی و عارف مسلکانه نوشته پدر همین پسر که تا حدودی درگیر توهماتش شده توی نوشتنش،و روایت لیدی زلفا که در حقیقت مادر بزرگ مادر اقلیماس هر چند که روایت اخر یه جورایی انگار وصله ناهمگون این پازله که به زوووور چپیده شده توش ...هست که توی هم ادغام شدن و شاید ازش یه رمان سختخون درست کرده!رمانی که شاید یه جاهاییش بگید اوووف !که چی حالا!اه!و شاید یه جاهایی یه صدایی بهتون بگه:ورق بزن رد شو بابا!

واسه خوندن بخش های تاریخیش واقعا معنی بعضی از کلمات رو با جون و بی جون سرچ کردم...فرم نوشته خیلی حرفه ایه...خیلییییی...و خاص خود نویسنده اس...با اینکه کتابای زیادی نخوندم اما این یکی رو تا به حال جایی ندیدم...البته بگما !از اینکه یهو روایت به جای دیگه ای پرتاب میشد با اینکه کاملا واضح بود این جهش ولی زیاد خوشم نیومد...مخم نمیکشید یهو مسیر عوض کنه!

همین

ناراحت نیستم از خوندنش ...فرم و سبک خاص و قشنگی داشت ...

شاید دوباره هم بخونمش...

+رمان بلندی نیست...شاید با سرعت خوانش متوسط رو به بالا بتونین یه روزه تمومش کنین...

روزتون مبارک آقای سخن...

۱ اردیبهشت توی تقویم ما ایرانیا  روز سعدی هست ...

سعدی شاعری که استاد تمام عاشقانه های فارسی و عربیه ...

به مناسبت روز اقای سخن چند تا تک بیت بخونیم (انتخاب خودمن این اشعار و گمونم از بخش اول غزلیات سعدی در گذشته های دور انتخاب شدن...)شما هم‌اگر بیت زیبا و کمتر شنیده شده از سعدی توی حافظه یا گوشه دفتراتون دارید کامنت کنین منم بخونم:)

 

در این روش که توئی بر هزار چون سعدی 

جفا و جور توانی !ولی مکن یارا...

 

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن 

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

 

قوم از شراب مست و ز منظور بی نصیب 

من مست از او،چنان که نخواهم شراب را

 

مردم بیگانه را خاطر نگهدارند خلق 

دوستان ما بیازردند یار خویش را

 

سعدی اندر غم جلاد غمت میگوید

بنده ام!بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب 

گفت یکبار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن؟

که محالست که حاصل کنم این درمان را!

 

با چون خودی در افکن اگر پنجه میکنی 

ما خود شکسته ایم !چه باشد شکست ما؟

 

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکر دهنان خوش بود سوال و جواب ...

 

تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت 

بدرآی وگرنه اتش بزنیم در حجیبت!

_تهدید !🔥_

غیرتم هست و اقتدارم نیست

که بپوشم ز چشم اغیارت

تو بدین هر دو چشم خوابالود 

چه غم چشم های بیدارت؟

 

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

 

گر خون ِ من جمله عالم تو بریزی 

اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

 

مارا دگر معامله با هیچ کس نماند

بیعی که بی حضور تو کردم ،اقالت است_اینم یه بیت حقوقی_

...

+

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی ،چون شام روزه داران...

 

۱

تنگسیر_صادق چوبک

...

آخه این چه شهریه؟حاکمش دزده!وکیلش دزده!سیدش دزده!پ مو حقمو از کی بگیرم؟...

 

تنگسیر_ صادق چوبک


وسط رمان‌تنگسیر گیر کردم!نه راه پس دارم نه راه پیش ...شاید بهتر باشه بهش بگیم داستان بلند .چون تفاوت رمان و داستان بلند فارغ از تعداد کلمات که اینجا تقریبا با رمان برابره؛وجود چندین پیرنگ و روایت های متعدد توی یه روایت کلی ه...چیزی که اینجا من تا اینجای داستان دیدم ما شاهد یه شخصیتیم که داره راه خودشو میره ...و روایت های متعدد و پی رنگ های متعدد نداره...شخصیتا جز خود زایر محمد زیاد بهشون پرداخته نشده که اینم یکی از ویژگی های داستان بلنده...داستان از این قراره که "زایر محمد"یکی از پهلوونای یار رییسعلی توی تنگستان حالا به جایی رسیده که یه سری آدم حقشو خوردن...پولشو خوردن!و میخواد بره پولشو ازشون پس بگیره...خودش میگه پول چرک‌کف دسته و میخوام برم حیثیت و ابرویی که انگار‌مسخره دست بقیه شده رو برگردونم...

خلاصه هر چی هست!زن و بچه رو ول میکنه و میره...


پ.ن:جدای از مردونه بودن نثر که یه‌کم واسه من سخت بود از اول ارتباط باهاش ...فضا سازیا و توصیف آقای چوبک بی نظییییره...یه جوری گرما رو توصیف میکنه که‌توی بهار حس‌میکنی‌ تا وقتی این‌کتاب توی دستته در حال پختن و سوختنی...بسیار‌ واقع گرایانه است و آدم با سبک حرف زدن و لهجه حفظ شده توی دیالوگا حس خوبی برقرار میکنه ...اما یه وقتایی سخت میشه خوندن لهجه ها ...

با همه خوبیاش ...و اینکه با این پیشفزص که بناست کتاب بره جزء بهترینای توی ذهنم...باید بگم نرفت...اما دارم لذت میبرم...رمان روونیه!

...

پ.ن۲:فضا زیادی فرهنگی شد...ولی من در حال حاضر کتاب رمانمو بستم و به کلاس ساعت دو فکر میکنم!ممکنه سوال واستون پیش بیاد که تو میگی دیره!وقت کمه فلان!رمان خوندنت چیه؟در پاسخ باید بگم که ماه رمضون و قبل افطار درس تو مغزم نمیره و وقتی میخوام بگذره زودتر ...رمانایی که یه سال هی لیستشونو واسه ماه رمضون طراحی کردم میخونم تا گذر زمان رو حس‌ نکنم!

۲

سال بلوا_عباس معروفی

 

...

گفتم چی شد؟بالخره برادرهات را پیدا نکردی؟

_حالا دیگه دنبال برادرام نمیگردم.

_پس دنبال کی میگردی؟

_خودم

_مگر کجایی؟

_توی دستهای تو.لای موهای تو،کارم ساخته شده!...

 

سال بلوا_عباس معروفی


« گفتم آب، و ساعت لنگری مان گفت: دنگ دنگ دنگ.»
فاصله‌ها از میان برداشته شده‌اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پله‌های شهرداری که در ذهن نوش آفرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می‌بافد و با قنداق موزر به مغز نوش آفرین می کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پله‌های ترقی از شیراز به سنگسر می افتد؛ ملکووم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه کوچه‌های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز می‌کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده‌اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟


پ.ن:سال بلوا هم تموم شد...از صفحه اولش فهمیدم که بناست یهویی بیاد و تو لیست نفسگیرترین رمان های فارسی که تو عمرم خوندم قرار بگیره...از بس که همه چی تموم و زیبا بود...آمیختگی روایت معمول داستان با سیال ذهن،منولوگ و تغییر زاویه دید از نوشا به دانای کل ،فلاش بک های بی مقدمه به گذشته و آینده ،همه و همه به بهترین شکل ممکن اتفاق افتاده ...چشمام داره برق‌ میزنه که یه بار دیگه بخونمش ...فقط واسه یادگرفتن اسلوب!بار اول فقط خوندم که ببینم حسینا داستان که اننننقددددددرررر قشنگ حرف میزنه و انقدر قشنگ عاشق میشه چی شد ؟کجای داستان گم شد؟عین نوشا سردرگم پیدا کردنش بودم...

رمان یه عالمه وقایع جذاب عاشقانه داره که گمون نکنم از یادم بره

 

و...

+حالا با کمی فشار به مغزم میتونم لیست بچینم که ۴ تا از بهترین رمانای فارسی ای که خوندم چیا هستن؛

۱_سلوک

۲_سال بلوا

۳_چشمهایش

۴_چراغ ها را من خاموش میکنم

۲
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان