شکیبایی و عقل...

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود...

سعدی

 

پست ۱۷۵۱

دنبال یه مطلب میگردم واسه پر کردن این پاورپوینت و ارائه‌اش تو روزی توی این هفته.سیب‌زمینی‌ها و تخم‌مرغ‌ها دارن خودشونو به در و دیوار قابلمه میکوبن واسه شکم من.(آره!نگا؟سیب‌زمینی‌ها برای تو درآب میجوشند!شاید اسم کتابم بشه این)دلتنگم و این عادیه!دلخورم و اینم عادیه!تنهام و سکوت توی خونه از همه صداهای دنیا،صداش بلندتره تو گوشم!و اینم عادیه!تا الان هیچ وقت از این تنهایی و اینکه راحت میشه وسط تنظیم سایز پرچم اتحادیه اروپا توی یه صفحه سفید پاورپوینت جلوی دهنتو نگیری و بی‌ترس از شنیدن کسی محکم بزنی زیر گریه انقدر خوشحال نشدم.جمع اضدادم.خوشحالم از اینکه میشه اینقدر بی‌نقاب غمگین باشم...میدونین؟همیشه یه روزایی میاد که توش سخت‌ترین لحظات زندگی عادیه...دیگه گفتن نداره!خب غمگینی که غمگینی !به جهنم!دقیقا به جهنم!سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آبپز بخور و به عمق هیچ چیز فکر نکن.به این فکر نکن که مرز بین خوشبختی و بدبختیت حتی یه خط هم نیست...یه هاله‌اس!یه شوکه! از یه تفکر محو توی مغز یکی اون طرف شهر که اگه یه فکرسنج به کله‌اش وصل کنی ۵ دقیقه از ۲۴ ساعت روزشو به تو فکر نمیکنه!خب...بازم اهمیت نده!

(مامانبزرگ همیشه میگفت قبل از اینکه تخم‌مرغا رو بداری تو آب جوش ...یه ساعت بذار بیرون بمونن والا تو اب ترک میخورن...من هیچ وقت شاگرد زرنگی نبودم.همیشه جواب سوالا رو بعد از اینکه امتحان تموم میشد و گند میزدم یادم میومد...نگاه...همشون ترک خوردن...یعنی هنوز همونم!)

روی عینکم شوره بسته از اشکایی که نمیدونم کی ریختم...

عادیه اینم...

 

بیخیال!

غیرتم اید شکایت از تو به هر کس...

 

۴

اعترافات

نمیدونم این حرفی که میزنم درسته...

یا نه...بهتر بگم:

نمیدونم درسته این حرفو بزنم یا نه؟!

 

ولی اینو نمیتونم انکار کنم که یکی از جاهایی که کلا و ابتدا به ساکن باعث میشه سینگل بودن عین خااااار بره تو چشمم...توی صحن‌های حرم امام‌رضا ع هستش...

کلا!

امشب تک و تنها توی یه رواق نشسته بودم...و قرآن میخوندم!و دیدم جو خیلی عاشقانه داره میشه سرمو انداختم پایین تر و دل دادم به قرآن خوندن...سر بلند کردم که بخار عینکم یه کم بره و بتونم صفحه‌های قرآنو ببینم...بخارها که رفت یه کم شفاف شد دیدم یه طلبه جوون و همسرش نشستن دیوار رو به روی من...تو همین حال بودم که دیدم طلبه دست خانومشو بوسید و تکیه دادن به شونه‌های هم و...منو میگید عین موشک در رفتم نشستم یه گوشه دیگه...

دیدم یه فنچ کوچولو(یه دختر بچه هم قد آرنج دست)تیک تیک اومد طرفم...من همیشه تو جیبم لواشک‌های بسته بندی دارم...یه دونه بهش دادم...و تیک تیک رفت...دیدم یه خانومه و شوهرش بسیار جوان و باحال و جذاب و ناز نشستن و بچه‌هه رفت طرفشون...زن و شوهره تشکر کردن و بچه هرچی اصرار کرد براش باز نکردن لواشکو...من معذرت خواهی کردم که ببخشید نمیدونستم نباید بدم بهش...گفتن نه مشکل نداره و چون دو سه تا خورده از صبح دیگه بهش نمیدیم...باباهه واسه اینکه گریه بچه قطع شه پتو پهن کرد و بچه دراز کشید توش و خانومه هم یه طرف پتو گرفت و تاب تاب عباسی خوندن...

من؟

من هیچی...من دلم خواست!عین چی !

کلا هر رواق و صحنی میرفتم همین اوضاع بود...

هیچی تک و تنها راه افتادم رفتم بیرون‌‌ چون خدا خواهی تونستم فیش یه دونه غذا حضرتی بگیرم...

تو صف بودم دیدم یه عروس دوماد پشت سرم...یه عروس دوماد جلو‌...انقدر شدیدا عروس دوماد بودن که عروسا چادر عروس سرشون بود...دومادا کت و شلوار و پالتوی دوماد طوری‌...

 

منم هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم که صداشونو نشنوم...دیدم خادم ۵۰ بار صدام زده نفهمیدم...

 

اعترافات سهمگینی بود...

باشه بابا...یا امام‌رضا...تو خودت اونی که باید رو بفرست جلو...من غلط کنم بگم نه...ای بابا...

 

۵
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان