مورخ هیجدهمین روز از دومین ماه از اولین سال قرن:))

از بس امروز تایپ کردم که مچ دستام درد میکنه!دیشب خیلی سرد بود و متاسفانه لباس من کم...بیرون بودم و سرما تا سلول سلول بدنم نفوذ کرد و دستمو از کار انداخت!چون دستام و گردنم خیلی دیوونه‌ هستن و اول از همه هرجی سرماست به خودشون میگیرن...همین الان هم دارم مینویسم با سلام و صلواته:))

بگذریم...

اگر توی تقویم رو ملاحظه کنین متوجه میشین که امروز روز بیماری‌های صعب العلاجه(همون دردای بی‌درمون:)) )و البته روز هلال احمر و صلیب سرخ!شاید اصلا دلیل اینکه من نصف سال رو از یه دردی بالاخره شکایت میکنم همین روز تولدم باشه:)))(هنوز به اون جایگاه نرسیدم که بتونین تولدمو از تو تقویم بخونین😂مگر اینکه به صورت دستی توی تقویم یادداشت بشه😂😂😂

اینکه چرا من دقیقا باید روز دردای بی‌درمون به دنیا بیام رو نمیدونم!دردی‌ست درد عشق که هیچش علاج نیست!:)))مثلا...

نمیدونم!

ولی امسال تازه با هنری دونان آشنا شدم!اونی که روز تولدش با روز تولد من یکیه...اونیه که صلیب سرخ رو پایه گذاری کرد و یه کتاب هم نوشته به اسم خاطرات سولفورینو(اگر درست خاطرم باشه)...یه تاجر که برای بار اول به این فکر کرد که این بیچاره‌هایی که توی جنگ زخمی و از پا افتاده میشن، فارغ از جبهه نبردشون به کمک احتیاج دارن...این خوبه!

...

امروز بنا بود ارائه داشته باشم استاد واسه خاطر اینکه من حقم ضایع نشه و همه ارائه‌ها مجازی باشه ارائه منو کنسل کرد:))

خیلی خوب بود حرکتش...۳ چراع سفید:)چون من هیچ نرسیدم کارمو تموم کنم😥

...

آخرش یه روز حرفایی که نزدم و یه سری معذورات اجازه نمیده بزنم خفه ام میکنن و میمیرم😂😂😁

این همه حرف میزنم و اونی که باید رو نمیزنم...

...

امروز کلا پای کامپیوتر بودم...

وی چطور روز تولدشو گذروند؟هیچی...عین روزای دیگه...کمتر رویا بباف و بیشتر واقع‌بین باش فاطمه...کادو؟اوووم ..سوال بعد؟!؟..کلا با دل نگویم دیگر این افسانه‌ها راااااا!

...

خیلی خستم ...

پس بقیه‌ای اگر بود بمونه واسه بعد:)

۱۰

از چنگ ما گریزتان نیست که ما پراکنده‌ایم در باد

...می‌آییم برای تصحیحِ تاریخ و اشیا
و برای پاک کردن حروف
ازخیابان‌هایی که نام‌های عبری دارند

نزار قبانی

...

روح سرگردان نصفه شبی..

وسط درس خوندن حواسم نمیشه گاهی...

این شکلی میشه:

۵

آشنایی با پدیده ی "first rain,first date"

امروز شهر بارونی بود!راستش میخوام همین اول کاری اعتراف کنم با حضوری شدن دانشگاه‌ها من دعا میکردم که این بهار هرچی میباره، تگرگ بباره ...چرا؟میگم خدمتتون!ولی خب درنهایت نماز بارون کار خودشو کرد و به دعای تک نفره من چربید زورش...

جوون ‌تر که بودم و رو هر پدیده اسم میذاشتم اسم این پدیده رو گذاشتم:"first rain,first date"این پدیده به این صورت اتفاق میوفته که روزای بارونی شما انتطار داری که سرویسای دانشگاه از همیشه شلوغ تر باشه درسته؟ولی نیست!چرا نیست...آره!ولی به جاش خیل عظیم پیاده رو میبینی که به حمدلله با حصور توی این دانشگاه درندشت، عظمتشون فقط موقع خروج از کلاسا مشخص میشه و بعدش ناپدید میشن تو دار و درختا و مسیرای پیاده...حالا جرا فقط اولین بارون...چون از بارونای بعد دیگه اون شور و حرارت"قدم بزن بااامن!تموووم ایننننن شهررررووو" رو ندارن عزیزانمون...و از طرفی اون یخه اب شده و میرن بیرون از دانشگاه"😂😂😂

البته بگما آدما اینجا سه دسته هستن!اون دسته اول که بالا به صورت تلویحی بهشون اشاره کردم!دسته دوم شکست عشقی خورده ها، که اونام از قضا پیاده رو هستن.البته بندگان خدا با هندزفیری و اغلب بی کیف و دفتر و دستک هستند...و دسته سوم؛من!خودم تنهایی...

یا خیسم و دنبال اتوبوس میدوئم...یا دنبال اتوبوس میدوئم و خیسم!ولیکن امروز خیس...نشددددم!(چی فک کردین؟فک کردین من از اونام که هوای ابری رو ببینم و چتر باخودم نبرم؟!؟بله که خیس نشدم!)البته اگه چادر و شلوار تا زانو رو فاکتور بگیریم...(چتر با خودم برده بودم...قایق که نبردم؟!؟واه...)

ولش کنین

من عاشق پیاده روی تو بارونم...ولی گمان میبرید که تو دانشگاه؟خیر!من معتقدم این دانشگاه اگه دانشگاه نبود پاتوق من بود...ولی خب...چه کنم که این روزا ترجیح میدم تو خیابون راه برم اما تو دار و درختای دانشگاه موقع بارون و غیربارون نه...اما هنوز گاهی وقتا روزای تعطیل میرم دانشگاه.چون امن تر از جاهای دیگه‌اس...ولی روزای شلوغ...وسط هفته...never!حاشا و کلا!

یعنی یه سری نرده سبز رنگ که مرزهای دانشگاه رو مشخص میکنه و ان‌شاءالله در تصاویر آتی به نظر مبارکتون میرسونم، اونا چیه؟از اونا که رد میشم انگار آزادم...انگار دنیا تو مشتامه و میتونم نفس بکشم تازه:(

 

دنیا هزار جور چرخ میخوره راست میگنا...کی فکرشو میکرد یه روز من به این نقطه از تفکرات برسم؟

 

+این پست در تصاد اون پست نیست که گفتم میخوام برم توی اون دار و درختا...و عکس گذاشته بودما...اونجایی که من رفتم تقریبا دیگه دانشگاه نبود و اثری هم از دانشجو و دانشگاه نبود...و به تازگی متوجه شدم که کلا باغات مردم از اونطرفش شروع میشه و نباید خیلی برم دوردست...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان