تا سحر بیدارم، هر سال...
گاهی کتاب بوده، گاهی درس، گاهی تلویزیون و پادکست و گاهی عبادت... همهاش اون سالی رو یادم میاد که توی اتاق ته حیاط، با پنجرههای باز و نسیم بهاری تا خود صبح درس میخوندم. روی تختم که دو طرفش، هم از بالا هم از کنار پنجره ریلی باز میشد و خنک بود، مینشستم. از پنجره آشپزخونه میشد مامان رو دید که اینور اونور میره و تدارک سحری ما رو میبینه. چی میخوندم رو یادم نیست. حتی یادم نیست چند سالم بود. فقط میدونم امتحان داشتم. خرداد؟ اردیبهشت؟ نمیدونم... من همیشه امتحان داشتم. حالا اما توی شهری خیلی دورتر از خونه، اتاق ته حیاط و مامان، روی مبلی که بابا برام خریده لم دادم و کتاب میخونم و گاهی سر میزنم به غذایی که خودم برای سحری پختم. امروز خیلیا زنگ زدند. به مناسبت اولین ماه رمضانی که خودم مسئولیت سفره پهن کردن رو به عهده دارم! گفتند سخته، تایید کردم. گفتند ممکنه خسته شی... بازم تایید کردم:) من همین شب دومی یه جوری نمیدونم باید چیکار کنم که...!!! بگذریم...
کتاب میخونم. قرآن ورق میزنم و گاهی حافظ باز میکنم. کتابخونه گوشه خونه حالم رو خوب میکنه. دنجه و پر از کتاباییه که نخوندم. چون همسر هم کتاباشو آورده و تقریبا ۳ برابر من کتاب توی کتابخونه چیده... این مدت همش درگیر دانشگاه و اینها بودم، بماند که استاد حقوق بشر لج کرده و نمیخواد نمرههامونو بده و بماند که استادهای بسیااار عادل ما، نمرات من که خودمو کشتم و رسیدم به همه کلاسا رو با کسی که یک جلسه هم کلاس نیومد، یکسان دادند! ولی هرچی بود تموم شد تا اینجا و اصلا کی دیگه میتونه به این چیزا فکر بکنه؟؟؟! ولی تازه فهمیدم میشه خونهداری کرد و لذت برد. میشه کتاب خوند و لم داد. خدا رو شکر.
فقط ای کاش یه سری چیزا تو سرم نبود. مثل مقالههای ننوشته و قول داده... که آزارم میده و اساتید دائم پیگیری میکنن. نه که نخوام، نمیشه! ذهنم به شددددت خستهاس و نیاز به استراحت داره و پیدا نمیکنه. کاش آزمون زبان رو زودتر داده بودم و نمیموند واسه دقیقه نود. کاش خونده بودمش. و کاش آزمون جامع انقدر در نظرم ترسناک نبود. چون ترس بی که تحرکی ایجاد کنه صرفا سکته به همراه میاره. مثل اینکه فلج باشی و یه روح احضار بشه بالا سرت! نمیتونی در بری... فوقش سکته میکنی!!! کاش استاد نمرهها رو بده... کاش... کاش... کاش...(شاید اینا مهمتر باشن)
امشب گفتم من میتونم! فقط بحث استهلاک مطرحه. استهلاک نه؛ هلاک شدن حین توانستن! مثل خودکار c.class تا موقعی که جوهرش تموم نشه یه لحظه قطعی نداره. ولی خب یهو تموم میشه. میترسم از لحظه تموم شدن انرژی... که متاسفانه خیلی وسط راهیم. خیلی اول اول راهیم...
دلم واسه اون شبای ماه رمضون که نسیم بهاری میزد، که من تو اتاق ته حیاط بودم، تنگ شده...
...
+عنوان؟ تفال امشب من... حافظ تو خونه زندگیمون دوربین انداخته؛ چادر هم سرمون نیست!!! قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام:)))
++ کتاب سحرگاهیای که امسال میخونم؛ قاف ویرایش یاسین حجازی، ۳ نثر کهن درباره پیامبر ص هستش. فقط این مدت که بیدارم میخونم. بقیه کتابا رو صبحا میخونم...
عجیب دلم میتپه واسه نثرهای قدیمی...
اون کتابا هم نثر قدیمی دارند.
+++ پناه بر خدا از شر گرفتاریها:)