گوش کن اینم میگذره

صدایی تو گوشم با همون آهنگ و لحن میخونه:

گوش کن اینم میگذره

خاطره‌شو باد می‌بره...

 

 

...

یه روز اگر زنده بودم و این روزا گذشت و اینجا پایدار بود، میام میگم این روزامو شبیه یه مه یادم میاد... مثل یه اوهام... مثل رویایی که تو چرت چند ثانیه‌ای دیدم و با صدای دعوای سر ظهری گربه‌ها پاره میشه...

 

۲. نمیفهم! نفهم:)

۲. نمیفهم! نفهم:)

 

جایی که نشسته بودم سرد بود. درست وسط جمعیت. درست جلوی باد کولری که انگار تماما روی جایی که من نشسته بودم تنظیم‌ شده بود. لرز توی وجودم را یادم هست. یادم هم نمی‌رود هیچ وقت به گمانم. ترسیده. خوشحال. گریان. مطمئن و کلی صفت بی‌ربط و باربطی که در یک لحظه احساسشان میکردم...

دخترک و پسرک هم سردشان بود. بازوهایشان را کمی به سخره کمی به جدیت توی دستهایشان فشار میدادند و ادای لرزیدن درمیاوردند. گوشی دستم بود و زیرچشمی نگاهشان میکردم... دور بودند اولش. کم کم آمدند نزدیک. ۷ یا ۸ سالشان بود...

یخ‌شان نه که آب بشود. ناگهان یخ‌شان شکست. توی هجوم کلمات و جلماتی که نمیفهمیدم و لاینقطع از دهان‌های کوچکشان خارج میشد بهشان فهماندم خیلی عربی نمی‌فهمم... 

به دخترک گفتم: can u speak English???

دستهایش را به نشانه نه چند باری توی هوا تکان داد و دوباره شروع کرد... سوال پشت سوال. نمیفهمیدم. ابداً!!! فقط چشمهای براق و شفاف و پر از سوال و کنجکاویشان، لحن سوالی‌شان تمام مولکول‌ها و سلول‌ها و هرچه توی تنم بود را وامیداشت که تلاش کنند هرچه توان دارند جمع کنند من بفهمم این طفلک‌ها چه می‌گویند...؟!؟!

ولی دریغ...

چشمهایی که هنوز از اشک خیس بود، بعد از شنیدم سوالشان، چپ و چل میکردم و میگفتم: نیمفهم چی‌ میگید!!! 

بچه‌ها من هیچی نمیفمم از حرفاتون!!!

مادربزرگشان دورتر نشسته بودو پاهایش دراز کرده بود و درحالیکه ذکر میگفت مادربزرگانه میخندید. حس میکردم دستم انداختند. نمیفهمیدم و پیاپی سوال و حرف... 

پسرک ناامید شد و سکوت کرد اما دخترک نفسی تازه کرد و سرش را توی گوشی ام فرو برد... فهمیدم میگوید که خواندن و نوشتن بلد است و حروف ما شبیه حروف آنهاست... داشتم چیزی تایپ میکردم. دخترک چند کلمه دست و پا شکسته خواند و دوباره بنا کرد به سوال پرسیدن و من فقط یک جواب: نمیفهمم چی میگی آخه!؟! 

پسرک زانوهایش بر بغل کرده بود و سرش را گذاشته بود رویش. خوابش گرفته بود...گفت: نمیفهم! نفهم!!! :))))

دخترک گفت آیم ساری:) (im sorry!) 

 

 

 

+ از بین حرف‌های خودشون فهمیدم اهل روستایی نزدیک سید محمدند. عشیره‌شون توی مسیر مشایه موکب دارند... 

۱. بغض مشترک

۱) بغض مشترک

 

مسیر کربلا_کاظمین

مرد تاکسی‌چی، اهل بغداد بود.‌ بین راه که ماشین برادرش (که ما سوارش بودیم) خراب شد، و راننده هر کاری کرد روشن نشد؛ درست جلوی ایستگاه و تشکیلات ارتش، ورودی کربلا، پیدایش شد... من نشسته بودم روی چمن‌های خشک و تُنک کنار جاده! چهارزانو... چشم به جاده و گه‌گاهی چشم به سه مردی که تا کمر توی کاپوت فرو رفته بودند و هیچ شباهتی به هم نداشتند... یکی ایرانی با پیرهن مشکی خاک الود و شوره زده و یکی ارتشی با گارد و کلاه و اسلحه، یکی راننده با کلاه کپ وارونه و تیشرت و شلوار جوان پسندانه...

راننده تاکسی اینجا بود که آمد. 

دو تا تقه به چندجای ماشین زد و راهی‌اش کرد. و ما را سوار ماشین خودش کرد...

ابوسجاد*:) 

توی مسیر تلاش کرد حرفهایش را بفهماند و نشد و کم کم خودش فارسی حرف زد:)))

یک جایی از مسیر بود که شروع کرد زیر لب صلوات فرستادن و با دست جایی را نشانمان داد. 

گفت: مطار*...حاج قاسم... استشهاد

و به عربی حرفهایی زد که اگر چه دقیق نفهمیدم اما چون بغض داشت، بغضی‌ام کرد...

 

دلیل اشک‌ و بغض‌ همه‌ی ما، مشترک بود! همه ی همه ی همه ی ما!!!

 

 

 

* پسر چهارساله‌اش، سجاد، تومور مغزی داشت... حمد شفایی اگر شد...

* فرودگاه

که از خاک، کمتریم...

 

 

...

متحیرم

انگار نیستم. 

من نیست شدم...

 

بذار همیشه منو به همین منصب بشناسن...

کسی که ذره‌اس، از ذره کمتر، غباریه که به راه میشینه!

اما راهی که به تو ختم بشه... 

 

 

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان