۲. نمیفهم! نفهم:)
جایی که نشسته بودم سرد بود. درست وسط جمعیت. درست جلوی باد کولری که انگار تماما روی جایی که من نشسته بودم تنظیم شده بود. لرز توی وجودم را یادم هست. یادم هم نمیرود هیچ وقت به گمانم. ترسیده. خوشحال. گریان. مطمئن و کلی صفت بیربط و باربطی که در یک لحظه احساسشان میکردم...
دخترک و پسرک هم سردشان بود. بازوهایشان را کمی به سخره کمی به جدیت توی دستهایشان فشار میدادند و ادای لرزیدن درمیاوردند. گوشی دستم بود و زیرچشمی نگاهشان میکردم... دور بودند اولش. کم کم آمدند نزدیک. ۷ یا ۸ سالشان بود...
یخشان نه که آب بشود. ناگهان یخشان شکست. توی هجوم کلمات و جلماتی که نمیفهمیدم و لاینقطع از دهانهای کوچکشان خارج میشد بهشان فهماندم خیلی عربی نمیفهمم...
به دخترک گفتم: can u speak English???
دستهایش را به نشانه نه چند باری توی هوا تکان داد و دوباره شروع کرد... سوال پشت سوال. نمیفهمیدم. ابداً!!! فقط چشمهای براق و شفاف و پر از سوال و کنجکاویشان، لحن سوالیشان تمام مولکولها و سلولها و هرچه توی تنم بود را وامیداشت که تلاش کنند هرچه توان دارند جمع کنند من بفهمم این طفلکها چه میگویند...؟!؟!
ولی دریغ...
چشمهایی که هنوز از اشک خیس بود، بعد از شنیدم سوالشان، چپ و چل میکردم و میگفتم: نیمفهم چی میگید!!!
بچهها من هیچی نمیفمم از حرفاتون!!!
مادربزرگشان دورتر نشسته بودو پاهایش دراز کرده بود و درحالیکه ذکر میگفت مادربزرگانه میخندید. حس میکردم دستم انداختند. نمیفهمیدم و پیاپی سوال و حرف...
پسرک ناامید شد و سکوت کرد اما دخترک نفسی تازه کرد و سرش را توی گوشی ام فرو برد... فهمیدم میگوید که خواندن و نوشتن بلد است و حروف ما شبیه حروف آنهاست... داشتم چیزی تایپ میکردم. دخترک چند کلمه دست و پا شکسته خواند و دوباره بنا کرد به سوال پرسیدن و من فقط یک جواب: نمیفهمم چی میگی آخه!؟!
پسرک زانوهایش بر بغل کرده بود و سرش را گذاشته بود رویش. خوابش گرفته بود...گفت: نمیفهم! نفهم!!! :))))
دخترک گفت آیم ساری:) (im sorry!)
+ از بین حرفهای خودشون فهمیدم اهل روستایی نزدیک سید محمدند. عشیرهشون توی مسیر مشایه موکب دارند...