وی !

چهار ساعت بدون حداقل نیم ساعت تایم مفید سر کلاس بود...

مسیر مطب ...آزمایشگاه....مطب... سونوگرافی رو رفت و برگشت و عین چی ترسید و به خودش لرزید...

از سردی عجیب هوا یخ زد!

یه طوری که حس کرد همونجا توی همون قدم موندنیه و راهی واسه قدم بعدی رو برداشتن نیست...

برگشت خونه و دید پاهاش تاول زده!

خوابش میومد...زیاد!

درس داشت...زیاد!

و انقدر خسته بود که نتونه هیچ کدومو انجام بده!حتی خیلی کم!

 

خواهرم بی زحمت یه کم ساکت!

امشب رفته بودیم یه هیاتی با چند تا از رفقا...

این هیات توی یه حسینیه ای برگزار میشه که خانوما گاهی اوقات طبقه بالا میشینن ومشرف به بخش آقایون...

بعد یه مراسمی بود واسه سالگرد شهادت سردار ، پوشش خبری لازم داشت و این صحبتا...یه حالت تعزیه نمایشی هم برگزار شد که بیشتر روضه بود...بماند!

این طبقه بالا دید عکس خور خوبی به عکاسا میده و یهو چشم وا کردیم دیدیم ۶ ‌..۷ تا عکاس اومدن تو زنونه و دارن پشت سرهم عکس میگیرن از پایین...

حالا رفیقای من بلند بلند کنار این عزیزان عکاسمون میگفتن:فاطی برو کار رو دست بگیر...فاطی برو بگو بزنن به چاک...اینا چه جرئت اسائه ادب به خودشون دادن در جوار استاد...

انقدر مسخره بازی دراوردن که من فقط آب شده بودم رفته بودم کف زمین میگفتم جان مادرتون ساکت...ولی خب ...آدم مسخره...مسخره اس!حالا نکته جالب این بود اونجا کیپ تا کیپ آدم نشسته بود ...یه خادمه از دور اومد تو تاریکی به من تذکر داد که چادرت افتاده.حالا من با روسری قواره بزرگ تمام مشکی غیر براق و عبا.حتی دستامم معلوم نبود بعدشم اونجا زنونه بود😐😑..و تذکر بعدی اینکه ساکت باش...انقدر اونجا شلوغ بود و صدا به صدا نمیرسید که من حتی صدای تذکر خادم رو به زور میشنیدم!این من بودم😐😐😐درحالیکه یه کلمه هم حرف نمیزدم و فقط متکلم وحده اون مسخره ها بودن...

دوباره رفت و برگشت ...تو تاریکی به ما گفت از هم فاصله بگیرید...همه تو حلق هم نشسته بودنااااا...یعنی جا نبود اصلا با فاصله بشینیم...یهو از دور اومد دوباره اینو گفت و رفت😐😐😐

بچه ها میگفتن بیچاره فاطمه هرجا بره امر به معروف خورش ملسه...بعدشم به خادمه میگفتن ای خدا خیرت بده !ما همش میگیم فاصله اش رو با ما حفظ کنه...حالا اینا دو طرف من نشسته بودنا...ولی ادم مسخره...مسخره اس...

 

من بیچاره فقط معذرت خواهی میکردم و میگفتم چشم...

ولی حواسم بود...خادم فقط به من گفت و تا اخر مراسم حتی یه جا دولا نشد تو گوش کسی پچ پچ کنه یا تذکر بده...نمیدونم واقعا از دور این کشش در من هست که به راه راست هدایت بشم و یا همه این مجال رو در من میبینن که به راه راست هدایتم کنن...چیه قضیه؟خدایا دوربین مخفیه؟

شده مثل کربلا رفتنمون...

یه خانومی هم کاروانی ما بود...از صبح تا شب هی به من میگفت برای رصای خدا هم که شده سنگین باش...هی میگفتم اخه من چیکار کردم که فک میکنی سبک بازیه...بگو چه کار من به نظرت خلاف شئونات اسلامیه!...میگفت کلا بااااید وقارتو حفظ کنی...یه بار ازش پرسیدم خدایی به همه دخترای کاروان این تدکر رو میدی یا منو گیر آوردی؟دیگه باهام حرف نزد...

...

+امروز استاد هر چی مثال سرقت علمی میزد با عنوان پژوهش من میزد سر کلاس!من زبان به دندان ندامت و تردید توامان گزیده که نکنه واقعا من این غلطا رو کردم و استاد داره تو لفافه بهم بد و بیراه میگه...هی زیر و رو کردم نوشته رو دیدم خبری نیست...یا هست من نمیفهمم...خلاصه ...پیام دادم به استاد و گفتم استاد اگه ایراد و بی اخلاقی ای هست به خودم بگید...این جوری خوب نیست...

فعلا حواب نداده...😐😐😐

دزد خودگمان بازی دراوردم...ولی اخه چرا از این همه موضوع،موضوع من؟

 

۳

طباخی

امروز برای اولین بار در زندگیم ساعت ۶ و خرده ای...تقریبا ۷ ...رفتم طباخی با ملت...

تقریبا تا به حال تو عمرم کله پاچه نخورده بودم.ولی افرادی که واسم سفارش دادن بلد بودن که چیکار کنن که من بتونم یه کم این شکم همیشه گرسنه رو سیر کنم...

نکته منفی داستان خوردن یه قاشق سرکه بود که تا بیخ جیگر اینجانب رو آتتتتتییییش زد...تا تو معده ام سوزششو حس کردم...کاملا آب باتری بود!کاااملا!

 

الانم حس میکنم تاشب قطعا هیچی نیمتونم بخورم...

خدا کمک کنه مسموم نشم...

عین چی زل زده بودم به ملت که جطور میتونن جزئی از بدن گوسفند رو بخورن که دقیقا همون شکلی توی موجود زنده دیدنش...

 

یعنی خب حالتون بهم نخوره ولی به عنوان مثال عرض میکنم... "زبان"...خیلی زبانه!یعنی من همش یه گوسفند جلو چشمم میاد که زبونش دقیقا همون شکلیه که تو کاسه اس...😖😖😖

بگذریم‌...

 

اولین جمعه آدموار زندگیم بود انگار امروز...خیلی شبیه بقیه آدما...خیلی روتین...

 

+آب باتری جای سرکه به خورد ملت ندید...

ممنان‌‌...

 

++آدم فیس فیس کردن و تی تیش مامانی بازی در آوردن نیستم...داداش میگفت یه طوری وانمود کردم که انگار‌هر روز میرم یه دست کله پاچه میخورم.کار یومیه‌ام هست.ولی واقعیتش اونجا چون آدم غریبه بود اینطوری کردم...تو دلم قیامت بود!

۱

حکایت آن بانوی سالخورده...

مادربزرگ یه عادتی که داره اینه که فشارهای روحیش رو تبدیل میکنه به مریضی جسمانی...مثلا وقتی از دست یکی از ما و من به خصوص ، شاکی میشه...یهو تنگی نفس و فشار بالا و لرزش کل بدن بهش دست میده...و حالا خواسته یا ناخواسته دندونا و سر وصورتش مرتعش میشه...

و وقتی مثلا معذرت خواهی کنیم و به دست و پاش بیوفتیم که ببشخید و کاری رو بکنیم که باید ...و به مذاقش خوش میاد...خوب میشه.یادمه عمه واسه پسرش دنبال دختر میگشت و ما همه به تکاپو افتاده بودیم که یه دختر خوب واسش پیدا کنیم...این بین مامانبزرگ میگفت فقطططط دختر دایی ...دایی جان همون برادر قرتی مامانبزرگ...خب ...مشخصه که اوشون به هیییییچ کجای تیر و طایفه عمه ...و پسر ریشو و حزب اللهی ما نمیومد...خب مشخص بود!چی شد؟مادربزرگ سهمگین ترین مریضی دنیا رو گرفت...یه طوری که سر از بالش بلند نیمکرد...تا اینکه پسر عمه رفت صحبت کرد که مامان جان ما بهم نیمیام و این دختر چادر سر کن نیست و دست و پاش افتاد که ببخشه...فک میکنین مامان بزرگ خوب شد؟نه...رفت و با دایی جان صحبت کرد و فهمیدیم طرف اصلا نامزد کرده...مامان بزرگ خوب شد؟نه بدتر شد...چون برادرش بهش نگفته بود دختر شوهر داده...مامانبزرگ کارش به بیمارستان کشید...بماند!

اون روز من توی کلاس انلاین بودم و مامانبزرگ نشسته بود کنارم و استاد رو تصویری میدیدم و خب به تبعش استاد منو نمیدید...و روسری و اینا هم اثری نبود دیگه...مامانبزرگ هی غر زد که دختر چشم دریده تو اونو میبینی اون تو رو میبینه!گفتم نه مادر جان نمیبینه!گفت صدبار گفتم دخترو نفرستن دانشگاه...بیا!با این وضعش نشسته حلو مرد اجنبی!و تکون و لرزشش شروع شد که آه و واویلا و بابات بیاد بهش بگم...من سریع گفتم الان شما رو اون یارو که تو تلویزیونه میبینه؟گفت نه...گفتم خدا امواتتو بیامرزه...غلط کردم ...رحم کن...و خب رحم کرد و حالش خوب شد...

یا مثلا فهمید دختر عمو بی خدافظی رفته مشهد و سوغاتی هم نیاورده واسش...کاملا دلش شکست و مریض شد...حال سرما خوردگی گرفت اما علایم سرما خوردگی نداشت...یعنی تلاش میکرد بگه حالش خیلی بده و واقعا هم باورم شده بود...و میترسیدم کرونا باشه حتی😖

این چند روز خونه عمه اینا بوده و خب برگشتنی حالش زیاد مساعد نبود...

هی تلاش کردم بفهمم کجا و چه حرفی به مذاقش خوش نیومده و نفهمیدم...

شایدم واقعا حالش بد باشه...

ولی هرچی هست انقدر مامانبزرگ استرسای عصبیشو تبدیل به مریضی جسمانی کرده که نمیتونم بفهمم ...

خدا کنه چیز مهمی نباشه...

۱
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان