"همسایههای خانم جان" دیرتر تموم شد و به موقع به معرفی نرسید...
"همسایههای خانم جان" دیرتر تموم شد و به موقع به معرفی نرسید...
یه سخن قصار فاطمه ساز میگه:
وقتی نمیتونی بری سفر، سفرنامه زیاد بخون!
(هر چند این فقط یه توصیهاس!)
شایدم جایی از دنیا قبل از اینکه من این جملهام رو علنی کرده باشم؛ ازم دزدیده باشنش،بیخبر بوده باشم!ولی من هرگونه حقوق مادی و معنوی و شاخی و دمت گرمی رو برای خودم محفوظ میدونم!
در هر صورت!
آخرین سفرنامهای که خوندم و پیش پای این پست تازه متولد شده تموم شد
"آنجا که باد میکوبد" از معصوفه صفایی راد
بود.سفرنامه به باکو همراه عکس
کتاب فوقالعادهای بود برای من.نمیدونم واسه بقیه چطوره!ولی من باهاش خندیدم.ترسیدم!!!اشک ریختم و خسته شدم یه جاهایی!نقطه قوت قضیه و همچنین چیزی که باعث شد برم سمت این کتاب این بود که سفرنامه توسط یه دختر مذهبی و توی روزگار حاضر نوشته شده.چیزی که من به ضرس قاطع بهش غبطه میخورم!و در پی به دست اوردنش هستم اما ...(این اما از اون اماهاست که ترسناکه و گند میزنه به هرچی که قبلش مقدمه چیدی!)
تنهایی توی کشور غریب سخته و این مسئله وقتی ترسناک میشه که یه پای قضیه یه دختر باشه!
این سفر توی محرم اتفاق افتاده و جای جای کتاب پر از حال و هوای محرمی و تا حدودی شکل و شمایل محرم و عزاداری توی آذربایجانه .
اگه بخونینش قطعا لذت میبرید اما توصیهام اینه اگه نخوندین لااقل چند فصلش رو ورق بزنین...
...
+امروز تقریبا پدر چشمم رو درآوردم!
دو تا کتاب رو تو طاقچه خوندم.ولی طبق معمول پشیمون نیستم!
غبطه به کلمات و سکوت کردن، وقتی کسی جای دیگه، زمانی که قبلتر از توئه ، حرفی رو زده که تو میخوای بگی، اما اون قشنگتر گفته ...
توی صفحه قبلش هم نوشته:
هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق ، افسانهای بیافرینم؛
باور کن!
+این کتاب چاپ هشتم سال ۱۳۷۱ه.نوشته بها:۱۲۰۰ریال...مال بابامه و اولین کتابی که بابا از تو کتابخونه خودش درآورد و دادش دست من!منِ ۱۶ یا ۱۷ ساله!نمیدونم انتخابش درست بود یا نه...اما اون سال هیچی ازش نفهمیدم اما هزاربار خوندمش...زیاد خوندمش اگه هزار بار دروغ باشه...
++نکته مهم در خصوص این کتاب که حتما اگه قبل از خوندنش به goodreadsو reviewهای راجع بهش مراجعه کنین متوجهش میشین اینه که خیلیا دوستش ندارن!چرا؟چون دنبال قصه هستن!و این کتاب قصه میگه اما اولویت نویسنده مثل بیشتر کتاباش قصه نیست!حرفاشه!طرح تک خطی این کتاب از جهت روایت ، یه پسر آسمون جل که عاشق دختر یه فرد پولدار و صاحب منصب شده از بچگی و تو جوانی با هم به یه کلبه خرابه فرار میکنن اما دختر بعد از گذشت مدت کوتاهی برمیگرده به شهر و همه چی خراب میشه!
اما نخونینش واسه قصه ...بخونینش واسه حسی که توی کتاب جریان داره...من با خوندنش شرجی و دلگیری اون منطقه هم توی صورتم میزنه حتی...