ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

از امروز یک ماه برگردیم عقب؛

این یه ماه تقریبا با گذشت ۴ روز در بین هرکدام...۳ بار، هر بار نزدیک به یک هفته مریض بودم! چرا؟ نمیدونم!

یعنی یک هفته مریض، ۳ الی ۴ روز خوب...دوباره یک هفته مریض‌‌‌....۳ الی ۴ روز...و دوباره یک هفته مریض!

 

بار اول فقط تب و لرز بود... جوری که تب و لرز حتی اجازه نمیداد لحاف از من جدا بشه. لب ها ترک خرده و کوفتگی :) ارمغان اون چند شب یهویی بود...وگلاب به روتون مشکلات گوارشی رو همه اضافه کنین! 

 

سه چار روز اوضاع خوب بود که آبریزش بینی شروع شد. یعنی عملا از هر سوراخی توی صورتم آب میپاشید بیرون...عطسه و اشک و ... حس میکردم این چند تا مجرا وصلن به نیل... ول کن ماجرا نبودن

حس زکام بودن اصلا رهام نمیکرد...

 

تا سه روز که اوضاع کمی بهتر شد...

دوباره تب کردم! این بار گلو و لوزه و ...تحریک شده بود. از شدت گلو درد سیستم بلع و هضم در حد بخورکه نمیری کار‌میکنه! اذیت نیستم...دارم میمیرم. گرما و تب از پلکام و‌کف پام بیرون میزنه و همش دارم به این فکر میکنم این سه گانه به کجا ختم‌میشه؟!

..

+پست وسط تب و لرز نوشته شد! 

حوصله تغییر ساعت رو ندارم 

و اینکه انگار پاهام مونده زیر تریلی!

عجالتا حلال کنین...

 

....

++یه کفتر اومده رو سقف اتاقم...

بس نشسته و تکون نمیخوره!

راستش خوف کردم!!!

  • ۱۲ مهر ۰۱ ، ۰۳:۲۲
  • ۶۶ نمایش

بانوی گل به گونه انداخته، با لهجه شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مِه راه می‌رویم؛ در مهی بسیار فشرده و  سپید. تمام عمر در مه. در کنار هم، من و تو، مه را می‌پیماییم.آرام، به زمزمه با هم سخن میگوییم...مه اگر انطور که من تخیل میکنم باشد، دیگر از نگاه‌های چرکین، قلب‌های کدر، و رفتارهایی که آن‌ها را "رذیلانه" مینامیم، گله‌مند نخواهیم شد. خائنان به خاک_همان ها که زمین خدا را آلوده می‌کنند_ در مه گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحمل پذیر خواهند شد. حتی شبه روشنفکران، در مه، به نظر نخواهند رسید که به پرگویی‌های مهمل مبتذل ابدی خویش مشغولند و به خیانت! آنها را در مه، اگر به قدر کفایت فشرده باشد، میتوانیم جنگجویانی اسطوره ای مجسم کنیم که به خاطر ازادی میجنگند یا به خاطر نان زحمت کشان جهان. برای نفسی آسوده زیستن چاره ای نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن، هرچیز غم انگیز، محو و کمرنگ شود‌. تو از من میخواهی که شادمانه و پُر زندگی کنم؟ نه؟ برای شادمانه و پر زیستن، در عصر بی اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است...

و من خیلی قبلتر که این بند اول "یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی رو زندگی کنم و کلمه به کلمه اش رو درک کنم؛ خونده بودمش و از بر بودمش... و جواب گرفته بودم:

این مه خیالی تو، مثل کابوس است. و از کابوس مه به باران رویا نمی‌شود رسید. چه رسد به بلور شفاف واقعیت. وهم مه سراسر روزمان راشب خواهد کرد و درشب مه آلود ستاره هایمان را نخواهیم دید. مه البته گاهی خوب بوده و خوب خواهد بود: شعر، لطیف، عطرآگین، خیال انگیز...

آره آقای نادر ابراهیمی، این روزا شبیه خیلی از دوستام و شبیه بانوی گل به گونه انداخته آذری توی کتاب شما، دلم میخواد مه فشرده باشه و سپید...

..

 

+"یک عاشقانه آرام" از اون کتاباست که چیزی ورای کتابه واسم:)

قبلا توی یه پست نوشتم از کتابای دیگه از این دست... و اون پست "اگر نبودم مرا در چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم" :)

 

من شعر میخونم و حافظ میگه:

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم...

 

و نادر ابراهیمی میگه:

عشق دل مضطرب نمیخواهد. آرام و قرار بگیر:)

  • ۰۹ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۰
  • ۱۴۴ نمایش

من از بچه‌ها بدم نمیاد؛ اما جدیدا توی وجودم این حس هست که خب! من که بچه‌ای ندارم؛ لازم نیس بچه‌های دیگران رو + غرغر و تبادل تجربه مادر و پدراشون راجع به نفخ شکم اون بچه‌ها و مسائلی از این قبیل رو تحمل کنم! همونطوری که الان به اون سطح از سلوک رفتاری رسیدم که حتی تعاریف و توصیفات حالات و دیالوگهای عاشقانه بین زوجین_زوج اعم از شرعی یا غیر اون_ و ابزار احساساتشون هم واسم هیچ جذابیتی نداره که حتی موجبات انزجاره و دوست دارم از محیطی که این بحث‌ها توش میشه دور بشم چون برام قابل تحمل نیست و خودمو ملزم نمیدونم که گوشام و حواس و وقتمو صرف مسائلی کنم که واسم اهمیتی نداره و اولویت هزار زندگیم هم نیست!

پس در این راستا من امشب به یکی گفتم نع! به دورهمی مادرانه آدمایی که هرکدوم بچه‌های زیر دوسال دارن و میخوان فردا ناهار برن بیرون... دقیقا به این علت که حوصله بچه‌هاشون و بحث‌هاشون رو ندارم! دوباره تاکید میکنم؛ من از بچه‌ها بدم نمیاد! فقط حس میکنم جام اونجا نیست... 

هرچند گفتن "نه" دلیل دیگه‌ای داشت و اون هم‌نگه داری از بچه‌هاشون توی محیط دانشگاه بود... دانشکده خودم... کاری که به غایت حس مثبت بهم میداد در راستای کمک به یه عده مادر شاغل دانشجو، وقتی شکل سوءاستفاده می‌گیره و بناست پیتزا توی یه رستوران درجه دو بشه مزدش؛ برام بیزاری به همراه میاره! 

گفتن نه این چنینی من سابقه داره! وقتی عده‌ای بچه‌ها میخواستن اطفال خودشونو ببرن تئاتر کودک و روغن ریخته رو نذر امامزاده کردند که حالا چون تو امتحانت تموم شده؛ بلند شو بریم یه چرخی بزنیم! گفتم نه..‌. و صراحتا گفتم دارید بچه‌هاتونو میبرید عشق و حال! من حوصله بچه‌های شما رو ندارم و اون تئاتر هم نه علاقه منه، و نه حتی من میتونم تحملش کنم و نه حتی‌تر برای من ساخته شده! (من شاید زندگیمو اونجور که دوست دارم ۱۰۰ درصد همونطور پیش نبرده باشم؛ اما ملزم نیستم وقتی شما دارید ازش لذت می‌برید و احساس غرور میکنین بابت یه کار مفید، من به همراه شما عمرمو بریزم تو آشغالی! اوکی؟)این تو پرانتزیا رو تو دلم گفتم😂

خب؟

آماده باشید میخوام نتیجه کلی‌‌تری بگیرم!

وقتی توی محیطی قرار می‌گیری که آدما دغدغه‌شون با تو متفاوته؛ اگر از درون یه کم شل کنی، حس میکنی تویی که فرق داری!

حالا اما بی اینکه اون رفتار رو منع کنم! بی اینکه بگم بچه چیز بدیه! بی اینکه بگم دنیا واسه آدما فرق داره و این چیزای کلیشه‌ای؛ به خودم میگم اتمسفر خودتو بشناس و بساز! با تمام شرایطی که خواسته یا ناخواسته واست پیش اومده...

تو مجبور نیستی گریه بچه‌های بقیه رو تحمل کنی و صاحاب بچه ‌ها هم با هر بهانه‌ای از بغض بچه بگیر تا خراب کردن پوشکش بهت بگن "وااااای از مجردیت لذت ببر"!!! تو محبور نیستی توی جو عاشقانه رادیکال تازه عروسا ذوق رفتنشون رو تماشا کنی و هی فرت و فرت بهت بگن"ایشاالله عروسیت"

مجبور نیستی جایی باشی که فقط اتلاف وقت و انرژی و هزینه و اعصابه...

من بهت افتخار می‌کنم وقتی میگی نه:)

من بهت افتخار میکنم وقتی درک می‌کنی فضای زندگیت با چی میخونه و با چی نه:)

من درکت میکنم وقتی یه وقتایی مجبوری تحمل کنی!

اما وقتی راه بهتری داری؛ هرگز این جفا رو به خودت نمی‌کنی:)

  • ۸ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۳
  • ۱۶۱ نمایش

به لحاظ روحی...

۱۰
شهریور

 

 

 👆آره...

  • ۳ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۳
  • ۱۵۴ نمایش