ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

توی همایش سلام فرمانده توی میدون امام شهرم؛ یه کناری وایساده بودم و به جمعیت نگاه میکردم...به همه ی همه ی بچه‌ها که قلم دوش باباهاشون دست رو تا شقیقه بالا می‌اوردن و با تمام قوا سلام میدادن...بی اکت و بی صدا فقط نگاه مبکردم...گرم بود! پاهام خسته بود! کلافه بودم! ولی بین جمعیت یهو معلم سال سوم دبستانمو دیدم...خانومی که موقع تدریس جدول ضرب و اهدای اولین خودکار عمرم به من، یه خانوم خوش تیپ، خوش لباس و مهربون و جوون و زیبا و همه جی تموم بود...بعد از گذشت ۱۶...۱۷ سال! چاق بود، تا حدودی پیر بود، شنیده بودم که دیگه کار‌نمیکنه، دستاش با اون انگشتر خوشگلش اون زمانا نمیدرخشیدو یه کم میلرزید...ولی خنده رو لبش از یه گوش تا گوش دیگه کشیده شده بود! داشت از دو تا نوه‌ی دختریش که میخورد ۴...۵ ساله باشن موقع خوندن سرود، فیلم میگرفت...به ناشیانه ترین حالت ممکن، ولی با خنده و ذوق...بار دوم که سرود رو خوندن من هنوز ماتشون بودم‌.دیگه فیلم نمیگرفت...رفت دستای نوه‌هاشو گرفت و باهم سرود خوندن...

داشتم میرفتم بهش بگم خانوم! من با دیدنت دوست داشتم چاق باشم؛ پیر باشم؛ بازنشست و بیکار باشم؛ فیلم برداریم صفر باشه؛ صورتم چروک باشه و ...ولی فقط جای تو باشم! 

من دوست دارم جای تو باشم خانوم معلم سوم ابتدایی من...من دوست دارم الان جای تو این لحظه رو زندگی کنم...

 

یه لحظه که رو برگردوندم رفته بودن...

انگار هیچ وقت نبودن!

من موندم و یه حس بد و خوب قاطی!

 

هنوزم باهامه اون حس!

 

پ.ن۱: بعضیا به طرز عجیبی، یه اتمسفر از زندگی، یا بهتر بگم یه حباب از حس خوب دورشون رو گرفته و هر جا باشی و هرچقدر بهشون نزدیکتر باشی، اون حباب بهت نزدیک باشه و تو رو هم تو خودش جا بده، حس می‌کنی زنده‌ای...حرف زدن باهاشون، نگاه کردنشون، مثل قدم زدن توی یه جنگل روشن و دلباز وسط مازندرانه...پر از طراوت و کشف ناشناختگی و بکر بودن زندگی!آدم حس می‌کنه باهاشون دنیا خیلییییی می‌تونه خوب باشه!این آدما توی دنیا شما هم هستن؟

پ.ن۲: وسط امتحاناتم! دقیقا! ولی کمتر از هر موقع دارم می‌خونم...

پ.ن۳: دنیا که‌ناامن میشه باید چیکار کرد؟

  • ۴ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۴۴
  • ۱۴۹ نمایش

لطفی تار میزنه و شجریان میخونه:

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند...

 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۳
  • ۱۲۳ نمایش

صالح علا میگه:

محبوبم!میدانم از دست دادن من سخت نیست...

 

خیلی غم داره این جمله؛ غمش از بابت کلماتش نیس...از بابت حقیقتیه که گاهی توی خودم نمود پیدا میکنه. یه بار نوشتم از نوجوونیام...از وقتی که عین دیوونه‌ها مرگ خودمو تصور میکردم و لحظه به لحظه، سکانس به سکانس، عین یه کارگردان ماااهر به آدمای اطرافم، به بازیگرای اون لحطات میگفتم که باید چیکار کنن و دقیقا از کجا به کجای صورتشون چنگ بندازن!ولی ...این روزا...انقدر تهی میدونم خودمو از اثر، از معنا، از  فایده ...ذره‌ای اشک رو قابل توجیه نمیدونم واسه نبودنم!

اینکه یه سری فیلم دیدم از ریختن یهویی آوار روی سر ملت و تموم شدنشون، بی تاثیر نیس توی حرفای امروزم!میدونین اینکه ندونی لحطه ی بعدی هست و واژه "بعد"در عین غیر قابل اعتماد بودنش تمااااام تکیه زندگیتو بدی بهش؛ واسم ترسناک میشه یه روزایی!یعنی:

"یه روزی که بعدا میاد بناست من بتونم به افراد کمک کنم؛ یه روزی که بعدا میاد به آدما جیزایی که یاد گرفتم رو یاد میدم؛ یه روزی که بعدا میاد هزار اتفاق میوفته حتما!"

یه لحظه اگر به حال حاضرم فکر کنم میفهمم که الان و تا اطلاع ثانوی؛ از دست دادنم اصلا سخت نیست...

چرا باید یه ادم یه طوری تو زندگیش برنامه ریخته باشه و یا واسش برنامه ریخته باشن که تا اطلاع ثانوی هیچ ثمری نبینه؟ بی خیر بگرده و اکسیژن دریافت کنه و دیکسید کربن تحویل بده؟یعنی یه درخت، یه بوته ریحان چند ماهه، از یه دختر ۲۳ ...۲۴ ساله باید خیرش بیشتر باشه؟چرا؟

 

 

(از عشق حرف نمیزنم هرچند اونم خیلی وقته تو بساطم خاک گرفته و فکر کم اون قسمت مغزم که عشق رو دنبال میکنه از کار افتاده!دنبال کردن عشق یعنی توجه به اینکه یه عده آدم دوستت دارن لابد...این بخش رو میذارم کنار هرچند این بخش هم حرف زیادی واسه گفتن نداره)

 

+ببخشید که نظرات و نظرسنجی واسه این پست غیرفعاله...

  • ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۹
  • ۹۳ نمایش
  • Fateme ..

طبق معمول آدمای تنبل که ولو میشن روی رخت‌ خواب و کللللل کارای روزمره رو در ولو ترین حالت، در حالتی که بیشترین جاذبه ممکن روشون قابل اعمال باشه، بیشترین سطح تماس با زمین، رو داشته باشن،از وقتی از دانشگاه اومدم همونجوری دارم انجام میدم کارامو!لپ تاپ و کتاب و دفتر و خودکار و حتی پرینتر(که بابا از دفتر رفیقش واسم قرض گرفته)روی تختمه!با یه مقدار زیادی آشغال و پوست خوراکی که بیشتر از اینکه جوابی باشه به آلارم‌های گشنگی شکمم، آلارم روحمه واسه کسالت!یعنی رفع کسالت!ممکنه بگید خب چته تو این دو روز ؟هیچی...یعنی یه چیم هست ولی نمیدونم چمه...از رخوت و نخوت و کسالت و سماجت و لجاجت و عداوت و شرارت و ...هممممه چی یه ذره توم هس!مهم نیس...پتی بور!قوت غالب من ...یه کم ریخت رو ملافه بعد از ظهری!حالا که نگاه میکنم یه ردیییییف بلللند مورچه داره میره سمت خرده پتی بورا...از یه طرف باید یه جایی پیدا کنم بخوابم...از یه طرف همه ی دستام و پاهام(حس هزارپا بودن بهم دست داد😂)کباب شده از نیششون...از یه طرف از سر پرکاری و بیکاری شب امتحانی زل زدم به اکوسیستم بامزه‌شون...میرن...موقع برگشت واسه هرکی تو راه رفتنه شاخک تکون میدن‌...سلام علیک طور...بامزه‌اس...دقت کردین تاحالا؟به این فکر میکنم که خب اینا حتما حرف میزنن ...اونی هم که حرف میزنه رو نباید کشت که...میفهمه!شعور داره!ضایع اس!

ولی خب من انقدری شعور ندارم که اتاقمو با اکوسیستم مورچه‌ها شریک شم...امشبو بهشون وقت میدم که جمع کنن بارو بندیلو برن...فردا تمومه!

اکوسیستم رو جدید یاد گرفتم انگار‌😂

فردا ساعت ۸ میانترم دارم و هنوز بیدارم...با لگد هم بیدار نمیشم اون موقع ولی خب بیدار موندن واسه درس خوندن هم نیست...حوصله درس هم ندارم...

منو چشم زدن ...میدونم!😂😂😂

  • ۲ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۲۶
  • ۷۵ نمایش