ناهماهنگ

ناهماهنگ

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

بایگانی
پیوندها

حاج خانومه زل زد تو چشمام گفت:

بی پیر مرو تو در خرابات 

چشمام چارتا شده بود که :یا پیغمبر! وسط این همه حاج خانوم بی‌سواد این خانومه چه جان جانانیه!از یه طرفم خنده‌ام داشت از بین لب و لوچه‌ام منفجر میشد...واسه خاطر این قربات معنایی و تمثیل و همه چی!

منتطر شدم بگه:هرچند سکندر زمانی!

گفت بر و بر منو تماشا نکن.دستمو بگیر بیام از این پله‌ها بالا.

پیش خودم گفتم اوفی لهجه!

و جلو خودش گفتم چشم!

پله‌ها تموم شد دیدم دستمو ول نمیکنه...همینطور منو میکشید با خودش و یه طوری وانمود میکرد که یعنی الان خیلی به کمکم احتیاج داره!عصاشو این دست اون دست کرد و دستم بین عصاش و فشار دستاش درحال شکستن بود...قشنگ آستانه جیغ!عملا دنبالش کشیده میشدم بی که کاری کنم.فقط تق تق این استخون کف دستم صدا میداد!

خوبه که جای مناسبشو پیدا کرد و نشست والا نمیدونم تا کجا باید اون فشار رو من که یه "سکندر زمان" بالقوه بودم تحمل میکردم و دم نمیزدم؟

دردناک بود زیاد...

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۶
  • ۴۱ نمایش

طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است

تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟

 

 

...

شیخ بهایی توی این غزلی که ازش این بیت رو انتخاب کردم میگه:

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

 

میبینین؟شیخ بهایی خودش عاقبتِ علم رسمی رو درآورده‌هااااا...فقط داره ما رو از دکتری و ارشد گرفتن باز میداره😐

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۴۵
  • ۹۴ نمایش

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد...

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۵۸
  • ۷۳ نمایش

خواب و بیدار!

۲۱
فروردين

از ۸ تا ۲ کلاس داشتم!۲ یعنی ۱ و نیم!ساعتای یک بود که از بس پلکام بالا نمیومد استاد تابلوپاکن گنده رو محکم کوبید به تریبون که از خواب بپرم...

پریدم.اما خیلی هوشیاری دوام داری نبود!ولی بی‌هوشی هم نبود!

دیشبش از ۳ خوابیده بودم تا ۴!بعدش از ۶ تا ۶ و نیم!

دیدم حتی قدم برداشتن و از پله پایین رفتن بیم پرتاب شدن و قل خوردن داره...چشمامو گربه شرک کردم واسه یکی از استادای غیر از استادای خودمون که میشه منم با آسانسور ببرید پایین؟(دانشکده ما شبیه پاساژه ...وسط خالی اطراف مغازه...نه...چیز!کلاس!۴ طبقه!فقطم اساتید حق استفاده از آسانسور رو دارن.)یهو استاده گفت...آسانسور سوییچ نداره.همه میتونن سوار شن!اینجا به بعدش صدا نداشتم فقط تصویر بود اونم مات...دکمه آسانسور!طبقه همکف...نماز خونه ...گروپ ولو!آها قبل ولو شدن چشمم خورد به کاغذ رو دیوار: دانشجوی عزیز نمازخانه برای انجام فریضه نماز است.از خوابیدن در آن بپرهیزید...

 

داداش زنگ زد که کجایی و دارم میام دنبالت!دنیا صدا دار شد...گفتم دانشگاه!فقط بیااااااااا ...به یه بغض مریض واری!و دوباره صدا نداشتم...پیش نماز داشت میگفت دعا یه چیزه!امید به استجابت یه چیز...اینا لازم و ملزومن!تو باید بدونی و ایمان داشته باشی که مخاطب دعات بر اجابت دعات قادر مطلقه!

لعنتی به دل سیاه شیطون فرستادم و رفتم وضو و نماز...

و دوباره همه چی بی‌صدا شد.ساعت ۲ و ربع زنگ زد بیا پایین...از بس گبج بودم گفتم تو بیا بالا!

گفت خوبی؟بیا پایین بابا هزار تا کار دارم فلان فلان فلااان...

گفتم اوکی...

از ماشین تا خونه خیلی یادم نیست.جز فیلمی که داداش نشون داد از یه فست فود تو تهران که به اندازه ۸ نفر فقط روی بندریاشون قارچ و پنیر داشت...(برادری که به زور این فیلما رو نشونت نده تو ماه مبارک؛ برادر نیس !دیدبان حقوق بشره!)

واقعا الکی نمیگم که از در خونه دیگه هییییییچی یادم نیس...هییییچی!تا وقتی نیم ساعت به اذان که از خواب بیدار شدم حتی نمیدونم جطور شده بود که رسیده بودم به اون لوکیشن از خونه و خوابیده بودم...فقط تا پیاده شدن جلو در خونه رو یادمه...

 

خدایا.تو چی صلاح میدونی؟

  • ۳ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۲۱
  • ۶۷ نمایش