شرلوک هلمز ذهن!با یه ذره بین گنده!

یه ساعاتی هست در زندگی من که راجع بهش سخته توضیح دادن اما تلاش میکنم بنویسمش...

اون لحظاتی که انگار مغزم یه ذره بین گنده دست میگیره و میچرخه و هر نقطه کوچک یا نسبتا کوچکی رو بزرگ نشونم میده...

مثلا اینکه یکی یه حرفی رو بهم زده چند ماه پیش و منو ناراحت کرده ...و اون ناراحتی با منطق ، عواطف ،بخشش و صبر تقریبا تو ذهنم تموم شده...اما به رسم حافظه سکته‌ای من!!!یه نقطه ازش باقی مونده...ذهنم که تبدیل به شرلوک هلمز میشه و یه ذره بین دست میگیره یه لحظه هایی ، تو گویی الان اون حرفو بهم زدن...عصبی میشم و بهم میریزم...

بماند از گندهایی که زدم و بیش از یه نقطه به جا گذاشته تو خاطراتم...یهو به یاد میارم که اون گند، عجب گند افتضاحی بود...اون حرکت عجب حرکت بدی بود...اون حرف چه حرف بیخود و ناشایستی بود و...که من مرتکب شدم...

بعد یهو به خودم میام میبینم اصلا من چطور تونستم بعد اون واقعه انقدر راحت ازش بگذرم؟

یا ...اتفاقات بد زندگیم...

توی این موقعیت حس این رو دارم که انگار الان اتفاق افتادن...سوگ!فقدان!شوک!یهو با یه حجم گسترده رو قلبم آوار میشه...

بعد تلاش میکنم ذره بین رو از دست مغزم بگیرم...چون آلت قتاله اس تو دستش...بعد دعوامون میشه...هی داد میزنم تو ذهنم که ما اون مسئله رو حل کردیم!ما خودمونو واسه اون کارا بخشیدیم...اونا رو واسه اون کارا بخشیدیم...این دعوا اصلا ایراد اعتبار امر مختووومه دااااره...بفهم!

ولی یه طورایی تا وقتی افسار ذهن دستشه ...نمیتونم کاری از پیش ببرم...

مثل دیدن یه غول گنده توسط یه بچه کوچک که هیچی نیمفهمه اون لحظه جز ترس‌...حتی اگه بدونه خواب داره میبینه...بدونه اینا همش یه قصه اس...بدونه جعلیه...در هر صورت ترسیده!تا وقتی غول محو بشه،دود بشه و بره!

...

نمیدونم کسی تا به حال این حال منو تجربه کرده یا نه...امیدوارم که نه!

نمیدونم این میتونه یه حمله اعصاب و روانی باشه یا نه...بازم امیدوارم که نه!

نمیدونم!فقط میدونم شب امتحان و غیرامتحان نیمشناسه...که امیدوارم یه روزی بشناسه و دست از سرم برداره شبای امتحان!

...

+فردا اولین امتحانمه و تقریبا هیچی جز همون اطلاعات سر کلاس ندارم...دعا کنین...

۱

هراس از احساس

اردشیر رستمی تو اپیزود آخری رادیو راه میگه:

شاید کلمات برای پوشاندن به وجود می‌آیند؛ چیزی را میگویی تا چیزی را پنهان کنی...

 

و من چقدر زندگی کردم این یه خط رو...

چقدر !

چقدر ...

چقدر؟

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم؟

امشب مابین یه عالمه فکر و خیال و حس گناه و درد و به خود پیچیدن و درس و مشق ...گفتم بین دو درس یه غزل بخونم...سعدی...

خیلی جان بود...خیلی!حق بود...شربت بهارنارنج بود وسط گرما تابستون اصلا!

که گفتم بذارمش شمام بخونین..

تا به حال نخونده بودمش:

 

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی

داروی دوستی بود هر چه بروید از گِلم

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم؟

باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی

ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو؟

این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

 

...

داشتم دیگه تمام مصرعها رو بولد میکردم...

سعدی ...سعدی...سعدی...

بفرمایید یک بیت روضه

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت

حسین بیاتانی

۱
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان