دنیای موازی آدمای ناموازی...

کسی میدونه چرا این نارنگی"یافا"ها...بوشون از خودشون خوشمزه تره؟

+امشب همسایه رو به رویی عروسی پسرش بود.بارون می‌بارید من از خونه زده بودم بیرون...بعد مغرب برگشتم.دیدم ماشین عروس سیاه رنگ...با گلای سفید و سرخ زیر بارونه.زیر تیر چراغ برق جلوه گرفته بود عجیب هنری.اومدم گوشیمو دربیارم چارتا عکس بگیرم دوماد اومد...در رفتم!گفتم حالا فک میکنه دختر همسایه یه عمر عاشقش بوده و حالا ...قراره این عکس رو با یه ..."سفر بخیر گل همیشه بهار" استوری کنه...!پسرا هم که غالبا بای دیفالت یه حس (یکی لابد عاشقمه الان) تو وجودشون هست..._دور از جمع خواننده وبلاگ _ولی کلا سر جمع ۲۰ نفر توی عروسی شرکت داشتن.ساعت ۱۱ بود که زیر بارون یکی گیتار زد و بقیه خوندن و بعدش یه فشفشه و عبور از زیر قرآن(تلفیق سنت و مدرنیته به شکلی که خوشمان آمد)و عروس دومادو راهی کردن...خیلی قشنگ بود...خیلی زیاد!ساده بود و درعین حال خیلی رمانتیکو...اینا!نه بوق بوق داشت...نه دوپس دوپس...نه صدای خنده تا نصفه شب...نه هیچی!

من کجا بودم؟پشت پنجره...پرده به سر !😂😂😂نخندین!صدای گیتار اومد جونم نگرفت برم تا اتاقم و روسری بیارم...پرده پنجره رو کشیدم رو سرم و وایسادم تماشا!

 

++جالبه همین امشب مادربزرگ گفت که پسر همسایه بغلی دست راستی زنشو طلاق داده...شب عروسیشون همسایه دست چپی ۳ بار زنگ زد پلیس...۳بار پلیس اومد..پلیس لو داد کی زنگ زده بهشون...دوماد داد میزد.بابای دوماد داد میزد.ماماااان دوماد جیغ میزد...دعوا شد!بدجور!بابا میرفت جدا میکرد...صلوات محمدی پسند پشت میکروفن ارکستر...و دوباره!

عجب دنیایی شده...عجب!😂

+++

قشنگ معلومه شب اول فرجه‌مه...هرچند اخرش ۱۷ هم عدد بدی نیست...خاااگ!

۳

مورخ بیست و سه ی ده...

من اگه یه بار دیگه به دنیا میومدم، فهرست کارایی که باید انجام بدم رو برنمی‎داشتم؛ فهرست نبایدها رو برمی‎داشتم. که تو جزو نبایدها بودی. باید بودیا؛ واسه من نباید بودی... که کاش باید بودی... کجا بودی تا حالا؟*

فاطمه ی تنم داره درد میکشه...عین یه مرد!

چشماش بیخودی میپلکه روی کتاب امتحان فردا ، بی که یه کلمه بفهمه...همینطوری ورق میزنه...

فاطمه روحم اما جای دیگه اس...

جایی که اینجا نیست.

تا به حال شده یه بار انقدر رو راست وسط مردن و زندگی دست و پا بزنین که توی چشمای خودتون نگاه کنین و بگین:این راهش نبود؟

وقتی دقیقا فکر میکنین دنیا آخراشه و این زندگی اونی نبود که من واسش ساخته شده بودم؟آره...جهنم!جهنم همینه!کجا شنیدم اونجایی جهنمه که تو بدونی اونی میتونستی باشی،که الان نیستی!

فکر کردن به اینکه "بعدا"ی نیست...اگه نکشتت باعث میشه قوی بشی؟نه! ضعیفت میکنه انقدر ضعیف که به هر تخته پاره ای چنگ بزنی واسه فراموشی...

اما بگذریم از اینکه کار مومن به تخته پاره چنگ زدن نیست...کار مومن ناامیدی نیست که ناامیدی کفره...

نگذریم اما...حرفم چیز دیگه ایه...

وقتی از سرم میگدره یادم میره ، یادم میره دیشب چقدر سخت گذشت...یادم میره فاطمه دیشبی دید اونی رو که میتونست باشه و نیست...بازم میرم توی عمق حماقتام غرق میشم.میرم تو عمق تظاهر کردنام خفه میشم...خودمو خفه میکنم با کارایی که به اجبار انجامشون نمیدم!به اجبار ازشون پرهیز میکنم...به اجبار ازشون امتناع میکنم.اجبار خودم برای موکول کردنشون به بعد...اجبار دیگران برای بی اهمیت جلوه دادنشون.حالا هی مجتبی شکوری تو بگو که افلاطون گفته کاری که واسه خودش انجام بدیش، "خوب مطلق"ه...خوب کجا بود؟تهش یه دیشبی دوباره میاد که فرداش معجزه بیداری نداره...میگی خب نشد!مگه همه خواستن،شد؟

آره...فاطمه دیشبی دید!فاطمه فردا شب فراموش میکنه.درد هست ، از دیشب بیشتر!خواب نیست،از دیشب کمتر!

...

پ.ن:

قبلا میخواستم به روی بقیه بیارم فهمیدم فلان جفا رو کردن...دوست داشتم بهشون بفهمونم که فهمیدم فلان کار رو انجام دادن...اما این چند روز با حساب کشیدن از خودم...به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتا آدما با وجدانشون که تنها باشن خوب میشن!بهبود پیدا میکنن اکثرا!وقتی جلوی قاضی ذهنشون توجیه نداشته باشن...مهم نیست که بتونن کارشون رو جلوی من ِ نوعی توجیه کنن یا نه...اونا به خودشون و توی دادگاه ذهن خودشون یه روز میبازن...و این بدترین باختنه!

______

*سجاد افشاریان

 

۳

اینم از این

بابا زنگ زده با یه بغض عجیبی میگه :با خودم گفتم اگه جواب آزمایش این بچه خوب بیاد کل پولی که واسه درمون و دکتر کنار گذاشتم میدم به خودش...

😂😂😂

آخ جووووون!

...

داشتم تو احساسات غرق میشدم که بگم بابا ببر بده به مستحق...خیریه‌...نمیدونم هرجا!

جلوی خودمو گرفتم...گفتم حالا بذار احساساتم فروکش کنه شاید یه تصمیم دیگه گرفتم...

شایدم باز همون تصمیمو گرفتم...

شایدم بابا تصمیمش عوض شد!

 

احساسات کلا عمرش کوتاهه!

۳

هلی کفتر/هلی کبوتر

خوابیده بودم...

تقریبا همه جا ساکت بود...

نه صدای جوش کاری میومد...

نه صدای مرغ و خروسای همسایه...

نه صدای بازی بچه های مدرسه رو به روی کوچه...

همه چی در سکوووووت و سکون محض بود...

گرمای بخاری یه رخوت عجیبی بهم تزریق میکرد اصلا نگفتنی...

پتو رو تا سر گوشام بالا کشیده بودم و حال میکردم با اولین روز فرجه امتحان بعدیم...(میدونین که اولین روز فرجه چند روزه خیلی جوابه...خیلی)

 دلم خواب میخواست امروز...

داشتم از سکوت میگفتم...منگ و مست خواب بودم که یهو با یه صدای عجیب و غریب یه جوری پریدم از خواب و نشستم زمین که به قول اون پسره توی خنداننده شو هنوز روحم به کالبدم نیومده بود...متعجب که این صدای چی بود؟

پریدم جلوی پنجره دیدم یه دسته بزرگ کفتر/یا کریم/قمری_نمیدونم چی بودن_ در فاصله ۵ سانتی متر سقف اتاقم پرواز میکنن...با اون صدای بال زدنشون که به نظرم وقتی چندتا میشن خیلی ترسناکه اون صدا...

چند باری اومدن رد شدن و رفتن...

 

منگ منگ رفتم تو خونه...

خانواده میپرسن چرا بیدار شدی؟

میگم هلی کفتر نذاشت بخوابم...

میگن کو هلی کوپتر...؟(فک کنم فک کردن شرایط این چند وقت و اتفاقات دیوونه و توهمیم کرده:))))) )

میگم نه...

هلی کبوتر...هلی کفتر...

...

امان از این هلی کفترااااا...

۳
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان